۳ دی ۱۳۸۹

عمو کاسمورو


آدم روش بشود هم باز سخت است. در کیس این موقعیتها ِ بحرانی که همیشه پا ِ حیثیت‌ام به عنوان یک خواننده وسط است دو-سه‌تا در-رو ِ خوب برایِ خروج از دوره ِ رکود دارم. به هر حال مقاومت در برابر بعضی کتابها ِ سَبُک ِ خوش‌خوان سخت‌تر است، ناجور. داشته‌باشید از این دست "خداحافظ گاری کوپر" و "دیوانگی در بروکلین" را. اما در کیس دیگری از این موقعیتها، خواننده یا به کتب مذکور دسترسی ندارد و یا از بس دوره‌ها ِ رکودش زیاد شده‌است که همان فوق‌الذکرها هم افاقه نمی‌کنند. گندش بزنند -وقف کنید-، این مدرنیته ِ هم با این ابزارآلات ِ انترنیتیش این رکود ِ کذایی را بدتر میکند. مینیمال و اصطلاحن "گودر" هم که معلوم‌الحال‌اند. در ادامه‌ی این کیسِ دیگری که اشاره کردم، خواننده اکر در اندازهِ بنده خرشانس باشد، یک معلم ادبیات سابق پیدا می‌کند که یکی از کتاب‌های تروتمیزش را مفتی بلند کند و بعد دو-سه‌ماه از قضیه یادش بی‌افتد و کتاب را بازکند و دو روزه از رکود خارج شود. یعنی الآن حاضرم در خط پنجم بجا ِ "بعضی کتابهاِ سبک ِ خوشخوان" از "بعضی کتابها ِ وزین و خوشساخت ِ خوشخوان" اضافه کنم، نه که قصد بی‌ادبی به ساحت "اوستر" یا "گاری" داشته باشم‌ها، فقط وزین نیستند دیگر، زور که نیست.
×××

"دون کاسمورو" بر دست دیگر، کتاب نسبتن وزینیست. بالاخره هرچه باشد خود ِ کتاب جای ِ بابابزرگ همه ِ آن در-روهاست. نویسنده ِ کتاب، ماشادو دِ آسیس از آن رومانتیست-رئالیستهای قرن نوزده است. در برزیل متولد شده و اگر به ویکی‌پدیا اعتمادی است همان جا هم درگذشت ِ است. طرف‌های ما عمومن با دو کتاب "دون کاسمورو" و "خاطرات پس از مرگ براسکوباس" می‌شناسندش. کتاب‌هایش را هم در ایران عمومن (آن‌چه من خوانده‌ام و دیده‌ام) عبدالله کوثری ترجمه کرده ‌است. دو کتابی که من از دِ آسیس خوانده‌ام و نام برده‌ام هر دو قابل توجه‌اند. به شخصه نمی توانم با نقد‌ها ِ توی مقدمه ِ هیچ کدام از کتاب‌ها موافقت کنم اما به هر حال سلقه‌ای است دیگر.
×××

حوصله و وقت تعریف پلات دون کاسمورو را ندارم، خود کتاب را اگر بردارید پشتش چیزهایی نوشته. در کل کتاب گونه‌ای از خاطره‌نویسی است. در واقع کتاب یادداشت‌ها ِ بنیتیو سانتیاگویِ سالخورده است که دارد داستان پر حرارت عشق دوران جوانی‌اش را تعریف می‌کند. از فصل اول که خود سانتیاگو می‌گویید که قصدش نعریف چیست، تمام جریان جوری پیش می‌رود که خواننده تنها با اطلاعات و حوادثی از زندگی راوی برخورد می‌کند که به نحوی با موضوع اصلی در ارتباطند و به همین دلیل حتی راوی نه تنها از طفولیت شروع نمی‌کند که از خیر هر سالی هم که ارتباطی با موضوع ندارد می‌گذرد
پشت جلد کتاب و در مقدمه به صراحت ذکر شده که در طول داستان اما، خواننده در می‌یابد که راوی قابل اطمینان نیست و اعتمادی به وقایعی که تعریف می‌کند نیست و به عبارتی راوی همچین بی‌طرف و در سلامت روانی نیست. به شدت با این قضاوت مقدمه و پشت‌جلد مخالفم، در طول داستان خود راوی بر نامطمئن بودنش از بعضی از جزئیات تاکید می‌کند و در طول داستان هم مشخص است که مدت زمان طولانی‌ای از تمام ماجرا می‌گذرد و خاطره ها محو شده‌اند، اما هیچ‌گاه روایتی و با عملی آن‌چنان غیر منطقی مطرح نمی‌شود که صلاحیت راوی را زیر سوال ببرد. اتفاقن در طول کتاب راوی رفرنس های نسبتن کم‌نظیری را به طور مکرر – اعم از ادبی، یک‌کم سینمایی و سیاسی – استفاده می‌کند که پرونده ضعف حافظه‌اش را می‌بندد.
×××

کتاب در کل بسی روان است و بیش‌تر از یک روز وقت نمی‌گیرد. صد و اندی فصلِ کوتاه دارد که نهایتن شیش-هفت‌صفحه‌ای طول می‌یابند و تا آن‌جا که حافظه یاری‌ام می‌کند در تمام آنها راوی در انتها و یا ابتدا خواننده را مخاطب قرار می‌دهد. کتاب، چاپ ِ نشر نی است و کاغذ و چاپ و جلدش تغریف کردنی‌است، خوب است. سوتی و یا اشکالی به چشمم نخورد. قابل ذکر که مترجم خودش ترجمه ِ انگلیسی کتاب را ترجمه کرده و کارش به شدت راحت‌تر شده‌است، مترجم انگلیسی-زبان پانویس‌هاِ بسیار کاملی قرار داده است طبعن چون ترجمهِ دیگری ار دِ آسیس موجود نیست مقایسه‌ای هم نمی‌کنم.
×××

"گفتم: «خب چشم‌های اوست.»
«من هم نگفتم چشم دیگری است. »
دایی کوسمه گفت: «چشم‌های فکوری دارد. »
ژوزه دیاز اضافه کرد: «شک ندارم. اما شاید حرف دونا ژوستینا هم تا حدودی درست باشد. وجود فلان چیز، چیز دیگر را نفی نمی‌کند، فکور بودن هم خیلی خوب با کنجکاوی طبیعی جور می‌شود. اسکوبار فضول است، حرف ندارد، اما...
مادرم گفت: «به نظر من که جوان خیلی جدیی است. » 
ژوزه دیاز، برای آن‌که با مادرم درنیفتد فوری گفت: «دقیقن.»"

۲۵ آذر ۱۳۸۹

محرمانه: هم کتابخوانی

شاید 5 ماه پیش که در مخالفت با میرزا گفتم تغییر روند ِ "هم‌کتابخوانی" به "هرکی هر کتابی خوند جان مادرش بیاد پست بزاره" یکپارچه‌گی این وبنامه‌ی وزین رو به هم می‌زند، این‌جایش رو نخوانده بودم. خب نظرم فرق می‌کند الآن، یعنی درست از زمانی که بقل وبلاگ محمد می‌خوانم "هم‌کتابخوانی-سه چند ماه قبل". الآن بیش‌تر شبیه "به درک ِ یکپارچه‌گی، قبلن حداقل تو لیست فعال‌ها اون ته نچسبیده بود"ام. به هر حال نگارنده‌ی حقیر -اینُ جدن تازه یادگرفتم- فکر می‌کند و حتا باور دارد که تا اطلاع ثانوی که دوستان ِ بلاد ِ مترقیه که درگیر تعیین رشتن و حضرات ِ داخل ِ حوضه و کنکور که معلوم‌الحال‌اند سرشان خلوت باشد: هر کی هر کتابی خواند، جان هر کی دوست دارد بیاید و پستش را بزارد.

---

پسانوشت: "هم نویسی" هم به نظرم به دیار باقی شتافت، روحش شاد.

۱۵ شهریور ۱۳۸۹

خواب، خوب، احیاناً بهشت...






نویسندگانِ انگشت‌شماری در دنیا هستند که می‌نویسند و این این نوشتن، بیش از آن‌که «کاری» برای‌شان محسوب شود، امری از جنس زیستن‌شان است. انگار با دوربین‌شان هزاران ساعت از ما آدم‌ها فیلم گرفته‌باشند و در جزیره‌ای متروک در ناکجاآباد نشسته باشند و تمام این فیلم‌ها را تماشا کرده باشند؛ بعد از آن هم -هم‌چون خدائی که نسبتِ به خالقیّت‌اش خودآگاهی کامل دارد-  دست به قلم می‌برند، یک بند می‌نویسند و یک پک به سیگارشان می‌زنند، و کلّی می‌خندند که «این‌ها دیگر چه آدم‌هائی هستند! کاش می‌دانستند چه امیدواری‌های حقیری دارند و به چه چیزهای کوچکی می‌اندیشند و وقتی در میان‌شانی و باهاشان به گفت‌وگو می‌نشینی چه‌قدر زبان‌نفهم‌اند!». چنین نویسندگانی ، اغلب به اهدافِ نخ‌نماشده و لوسی از جنس «ساختن ِ دنیائی بهتر» یا چه می‌دانم «هم‌دردی و تسکین دردهای بشریّت» نمی‌اندیشند؛ می‌نویسند که به ما یادآوری کنند چه‌قدر واقعیّت وجودمان از آن شعارهائی که در کتاب‌ها می‌خوانیم دورند و تصوّرمان از «خود»مان تا چه حد از حقیقت خارجی‌اش فاصله دارد.
×



وقتی «پاریس، تگزاس» ِ ویم وندرس را دیدم، شخصیّتِ "تراویس" به‌نظرم شخصیّتی آمد که تقریباً ضمیر مشترک تمام ما آدم‌ها است؛ تراویس به دیده‌ام، گرته‌برداریِ دقیق و کم‌نقصی از تمام آرزومندی‌ها، سرخوردگی‌ها، امیدها، دلواپسی‌ها و سرنوشت‌هامان آمد. زمانی عاشقانه کسی را دوست داشت و حالا از پشت شیشه‌هائی یک‌طرفه، همان زن را می‌دید که مثل بدکاره‌ها می‌خواست برای او جامه‌هایش را از تن بیرون آورد تا او را چند دقیقه‌ای از اندوه و حسرت‌اش برهاند؛ اندوه و حسرتی که خود بخش اعظم آن بود... گذشت و وقتی پایان‌بندی فیلم را دیدم به یک اسم به عنوان فیلم‌نامه‌نویس برخوردم: سام شپارد.

سام شپارد جزو آن نویسندگانی‌ست که ذکرش رفت؛ کتابی تحویل‌مان می‌دهد که خودِ زندگی‌ست؛ وقتی می‌خواهی از این کتاب نقل کنی می‌بینی که اصلاً چیزی برای گفتن نمانده! برای نوشته ازش باید جابه‌جا از خودش مصداق بیاوری و در نهایت برای آنی که می‌خواهد کمی از این کتاب بداند بگویی: «خب برو بخوانش!». خیلی تلاش کنی نهایتاً بتوانی بگوئی که شپارد ساده می‌نویسد. معلوم است برای نوشتن انرژی عجیبی نمی‌گذارد؛ هرچه دیده‌ایم را به خودمان تحویل می‌دهد با این تفاوت که آن‌چه خودْ دیده‌ایم از هزارتوی ذهن‌مان گذشته‌است؛ روی آن‌جاهایی را که نمی‌خواستیم خط کشیده‌ایم و از آن‌جاها که باب‌میل‌مان بوده‌اند افسانه ساخته‌ایم. سعی کرده‌ایم از پرسوناژهای این تآتر واقعی‌مان، هرکول و دیونیزوس و آفرودیت بسازیم... و فقط سعی کرده‌ایم.
×××

در میانِ داستان‌های «خواب خوب بهشت»، سه داستان را از همه بیش‌تر دوست داشتم؛ «سؤال بیجا»، «کولینگا؛ نیمه‌ی راه» و خود «خواب خوب بهشت». اوّلی یک‌جور مضامین سورنتینوئی و ادبیاتِ خاصّ او را برای‌ام تداعی کرد. یک سؤال و پافشاریِ احمقانه می‌رود تا همه‌چیز را به‌هم به بریزد. «کولینگا؛ نیمه‌ی راه» یک بازی بامزه است با عشق. شاید اسم‌اش را عشق هم نتوان گذاشت امّا هرچه هست نشان می‌دهد که چقدر با الگوهای کلاسیک‌اش فاصله گرفته و این سفر ادیسه‌وار چقدر مضحک به پایان می‌رسد؛ و پنه‌لوپه‌ی خیال‌های شخصیّت اوّل داستان چه کاریکاتوری از پنه‌لوپه‌ی واقعی‌ست! داستان سوم (که نام‌اش را به کلّ اثر بخشیده) هم به نظرم بهترین ِاین مجموعه است؛ دل‌خوشی‌های ساده‌ای که وقتی هیچْ نداریم، برای‌مان مانده‌اند و به‌مان احساس خوشبختی می‌دهند؛ که البته دوام و بقایی هم ندارند و به همان اندازه‌ی سادگی‌شان، ساده هم می‌روند.
×

ترجمه مثل همیشه خوب است؛ امّا دو مسئله که شاید واقعاً آن‌قدر مهم نباشند ولی هر موقع ترجمه‌ای از امیرمهدی حقیقت می‌خوانم به‌چشم‌ام می‌آیند؛ اوّل این‌که نمی‌دانم چرا آقای حقیقت اعتقادی به "ی"های میان‌جی ندارند؛ در جاهائی که داستان به لفظ نوشتار (و نه گفتار) تحریر شده به دفعات می‌بینیم عباراتی چون: «جاش»، «پاهاش»، «لباس‌هاش» و از این دست. به‌شخصه «جایش»، «پاهایش»، «لباس‌هایش» را ترجیح می‌دهم. دوم این‌که نمی‌دانم چرا اسامی خاص را آقای حقیقت در پانویس، به زبان مبداء نمی‌آورند تا ضبظ‌اش برای خواننده دقیق‌تر صورت بگیرد.
حسابی بی‌وجدانی‌ست که از این‌ها به‌عنوان ایراد یاد کنیم؛ صرفاً سلیقه‌ی نگارنده‌اند.
در هرصورت این کتاب را باید خواند؛ ترکیب ِ یک نویسنده‌ی خوب، و یک مترجم دوست‌داشتنی‌ست!   


+ این کتاب در قهوه‌ی داغ

۹ شهریور ۱۳۸۹

فراخوان هم‌کتاب‌خوانی چهارم: خواب ِ خوب ِ بهشت


خواب ِ خوب ِ بهشت
سم شپارد
نشر ماهی

۱ مرداد ۱۳۸۹

شیرین‌زبان

ادبیات ِ نوین ِ فرانسه در ایران تنها با آثار نویسندگانی همچون "پروست"، "زولا"، "کامو" و "سلین" شناخته می‌شود؛ این کمبود ِ شناخت – نه تنها در این زمینه – بلکه در کل، حاصل ِ وابسته و محدود بودن ِ مطالعاتمان به ترجمه و متون ترجمه‌شده است. ادبیات فرانسه نیز مانند دیگر همانند‌هایش علاوه بر بزرگ‌زادگانی چون پروست، شیرین‌زبان‌های دیگری نیز دارد که به لطف نامهربانی‌های اهل ترجمه و چاپ درست شناخته نشده‌اند. "مارسل امه" یکی از این ته‌طّغاری‌های فرانسه‌ی قرن ِ بیست است که شاید به خاطر ِ زبان ِ تند و طنز ِ انتقادیش، آثار مهمش در ایران تا کنون مورد ِ "چاپ" قرار نگرفته‌اند. با استناد به "ایبنا" تاکنون پنج کتاب دیگر، جز مجموعه داستان دیوار‌گذر، از امه چاپ شده‌است که شامل عناوین ِ "داستان‌های مزرعه" و "پنجه ِ گربه" می‌شود1.

مجموعه‌ی دیوارگذر در اصل شامل پانزده داستان-کوتاه است که همگی با طنز و استفاده از فانتزی قصد انتقاد از وضعیت سیاسی و اجتماعی و مذهبی موجود در دوران نویسنده را دارند. از این پانزده داستان، تنها پنج داستان مهر ِ تایید ِ وزارت ِ ارشاد را برای چاپ دریافت کرده‌اند که بیش‌تر قالبی فانتزی و بار انتقادی ِ اجتماعی دارند و ده‌تای باقی که احتمالتن بیش‌تر مذهبی‌اند، روانه‌ی تاریک‌خانه‌ی باقی توقیفیات شده‌اند. در آخر کتاب لیستی از تمام کارهای امه آورده شده‌است که تعداد آن‌ها بسیار قابل توجه است. امه برای نویسنده‌ای 65 ساله بسیار پرکار به حساب می‌آمده است.

جدای از این‌که می‌گویند نویسنده‌ای را نمی‌توان با خواندن ِ -یک اثر- قضاوت کرد، اما ترجمه را همیشه می‌توان مورد ِ مذمت قرار داد و مترجمان و اهل ِ قلم خود می‌دانند که این کار چه‌قدر شیرین است. در مورد مجموعه دیوارگذر نکته‌ای که توجه هرکس را که مقدمه کتاب را خوانده باشد جلب می‌کند این است که با وجود تشکر از دو نفر در مقدمه بدلیل کمک‌هایشان در ویرایش متن، متن هم‌چنان در بسیاری موارد اشکالات دستوری و چاپی قابل لحاظی دارد2. به غیر از این اشکالات که رفیق ِ شفیق ِ چاپ‌هایمان شده‌اند زبان ِ کتاب نسبتن به خوبی منتقل شده‌است، روایت‌ها و مونولوگ‌‌ها روانند و در کل مجموعه‌ی بی‌دردسری را می‌سازند3.

1. هم‌چنین، بنابر ایبنا قرار بوده در چاپ کتاب ده داستان از پانرده داستان چاپ شود که به نظر می‌رسد ممیزان جور دیگر صلاح دیده‌اند. در اینجا بخوانید.

2. برای هر داستان 2 مورد اشکالات چاپی و ترجمه پیدا کرده بودم که به لطف محمد فعلن به فناست! در اسرع وقت دوباره پیدایشان می‌کنم.

3. تعدادی از داستان‌های حذف‌شده از مجموعه در بلاگ شخصی مترجم به این آدرس موجود است. خواندن این یکی "سان‌سور" بقیه را نیز توضیح می‌دهد.

۲۰ تیر ۱۳۸۹

نام نانوشته‌ی روی جلد

1 خیل ِ نه‌چندان کم‌شماری از نویسندگان اسیر ترجمه‌های معدود از آثارشان‌اند. این نویسندگان از این‌رو نوعاً نمی‌توانند برای کشور مقصدِ آثارشان، تمام و کمال شناخته شوند. آن‌ها گاهی با تک‌کتابی در ترازوی نقد منتقدان قرار می‌گیرند؛ گاهی زیادِ از حد جدّی گرفته می‌شوند، گاهی استعدادشان در نزد عامّ و خاصّ، مکتوم می‌ماند و برچسب‌های ناسزاوارانه دریافت می‌کنند. برای مثال «سلین» تا چندی پیش چنین وضعیّتی داشت؛ سلین تنها با همان یک کتابی که فرهاد غبرائی از او ترجمه کرده بود ("سفر به انتهای شب") در لابه‌لای صفحات ادبی نشریات می‌زیست، تا این که مهدی سحابی -روح‌اش شاد- دست به ترجمه‌ی آثار منتخب سلین زد؛ چنین بود که «مرگ قسطی» خوانده شد، «دسته‌ی دلقک‌ها» در کتاب‌خانه‌ی کتاب‌خوانان قرار گرفت؛ مخاطبان تازه با تکنیک‌‌های خاص سلین مثل جمله‌های بی‌فعل و شبه‌جمله‌ها آشنا شدند؛ از این ره‌گذر مخاطبان خاصّی که فرانسه می‌دانستند و پیش‌تر با سلین بیش‌تر آشنا شده بودند به طور ِ دسته‌اوّل، با سلین آشنا شدند و سلین دیگری را کشف کردند...

این تشبیب ِ نه‌کم‌از قصیده، از این جهت بود که «دیوار گذار» نهایتاً نمی‌تواند معرّف «مارسل اِمه» برای ما باشد، از طرفی بالکمیّت، تک‌اثری‌ست که نماینده‌ی بخشی از هرآنچیزی‌ست که اِمه طیّ ده‌ها سال نوشته، و همچنین به زبانی دیگر است که گنجایش‌هایی از نوعی دیگر دربرابر زبانی بیگانه دارد. همه‌ی این‌ها باعث می‌شود که وقتی از «دیوارگذر» حرف می‌زنیم (و تماماً همه‌ی چنین تک‌اثرهایی از نویسندگان کم‌شناس) بهتر است نام نویسنده را روی جلد نانوشته فرض کنیم و صرفاً به بررسی ِ آن‌چه در دستان‌مان ورق‌می‌خورد بپردازیم.

 

2 طنز ماهیتی جدایِ از «خنده‌دار بودن» دارد. می‌توان چندین‌هزار صفحه داستان طنز خواند ولی کوچک‌ترین لبخندی (هرچند تلخ) به لب نیاورد. از طرفی طنز می‌تواند خنده‌دار هم باشد ولی امر معهود این است که «خنده» برای طنز امری نه لازم است و نه کافی. به بیان دیگر خنده می‌تواند یکی از وسائل طنز باشد (و نه هدفِ آن)؛ در حالی در مقابل، شبه‌گونه‌ای به نام «فکّاهه» هدفی جز خندادنِ حداکثری مخاطب ندارد. اکثر آن‌چیزی که ما در تلویزیون و رسانه‌ها به نام طنز به‌شان بر می‌خوریم بیش‌تز فکاهه و لطیفه‌اند و تیپیک.

زیرگونه‌ی دیگری که گه‌گاه مورد بحث قرار می‌گیرد طنز سیاه است. نکته این‌جاست که گاهی طنز با طنز تلخ (Dark Comedy) هم اشتباه گرفته می‌شود. طنز تلخ (/سیاه) در نهایت با تمام این اوصاف، طنزی حزن‌آلود است که لبخندی ضمنی بر لبانِ مخاطب شکل می‌دهد، امّا این خنده صرفاً از ضعف ادراکی ِ مخاطب در اولویّت‌بندی ذهنی ماوقع شکل می‌گیرد. مخاطب به یک چشم‌به‌هم‌زدن نمی‌تواند حال را مورد مداقه قرار دهد و به چیزی می‌خندد که آن، ملازم امری بسیار نامطبوع است که فی‌الحال مغفول مانده.

با این تعاریف مجموعه‌ی «دیوارگذر» ترکیبی‌ست از طنز و طنز تلخ.

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

فراخوان هم‌کتاب‌خوانی سوم: دیوارگذر



مارسل اِمه نگاه بدبینانه‌ای نسبت به جهان دارد، ولی این نگاه به‌جای منتها‌شدن به یأس و پوچی به طنزی سیاه می‌رسد. او با شلاق طنز به تمام حماقت‌های جمعی حمله می‌کند. با این حال اهل پند و موعظه نیست و قبل از هرچیز می‌خواهد سرگرممان کند و با در آمیختن واقعیت و خیال ما را از فشار روزمرگی‌ها برهاند...
(از مقدمه‌ی کتاب)

+ دیوارگذر / مارسل اِمه / برگردان اصغر نوری / نشر ماهی / چاپ اول 1388 / قطع جیبی / 167 برگ / 2500 تومان

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

طعم شیرین ِ «شیرینی عسلی»

تقدیم به راویِ قصّه‌های عامّه‌پسند که نشان‌ام داد قلم را سر و ته نگیرم؛ به او که اوّلین بار برای او از «خوبیِ خدا» نوشتم.

 

هر جا بحثی درباره‌ی «خوبی خدا» شده‌است نیاز به تذکّر دیده‌ام که در نظر من خوبی خدا همان «شیرینی عسلی» ِ موراکامی است؛ چه اگر نبود حالا انگیزه‌ی چندانی برای نوشتن از این مجموعه نداشتم. داستان‌های کتاب البته گاهی خوب‌اند، امّا نه به اندازه‌ی شیرینی عسلی؛ «تو گرو بگذار من پس می‌گیرم» احتمالاً بایستی مانیفستی بی‌بدیل در وصف‌حالِ یک سرخ‌پوستِ عجیب‌غریب باشد؛ «تعمیرکار» و مایه‌های فانتزی‌اش می‌تواند یک خواننده‌ی میان‌مایه را به وجد بیاورد؛ «فلامینگو» یحتمل راستِ کار خانم‌هائی‌ست که زندگی را «یه‌جوری» می‌بینند؛ «کارم داشتی زنگ بزن» الحقّ شاه‌کاری سرتاپا مدرن، به تمام معناست که شاید کسی جز کارور نمی‌توانست بنویسدش؛ «زنبورها؛ بخش اوّل» و آن اتمسفر خاص ادبیّات مهاجرت‌اش حتماً برای یادِوطن‌کرده‌ها و اهل‌اش، پر است از المان‌های سمپاتیک؛ «جناب آقای رئیس‌جمهور» هم که به‌نظرم خود آقای حقیقت، ذیل نوشتار مربوطه (چند پست پائین‌تر) درست توصیف‌اش کردند؛ «جهنم-بهشت» هم باشد برای آن‌هائی که دغدغه دارند که نکند دخترشان در فرنگستان به‌جای چادر و کی‌مونو و ساری، شلوار جین تن‌اش کند و جای مراسم مذهبی برود با دوست‌پسرش مارتینی اندر ساغر کند.

×

... موراکامی همیشه (مخصوصاً از طرف منتقدان ژاپنی) متّهم به این است که قلمی اِمریکائی دارد؛ مثل هم‌قطارانِ مهاجرش نمی‌نویسد و پنداری وابستگی‌اش به ژاپن به عنوان کشور مبداء، منحصر به برداشت‌هائی خاطره‌انگیز و نوستالژیک است (1)؛ به‌عبارتی -فارغ از هرنوع ارزش‌گذاری- موراکامی دغدغه‌هائی ارزشی از جنس لاهیری یا بعضاً ایشی‌گورو ندارد و قلمِ آزاد و بکری دارد. داستان‌های موراکامی با اندک تغییراتی در اسامی کاراکترها می‌توانند تماماً اِمریکائی باشند.

×

«شیرینی عسلی» را حکایت دیگری‌ست. حکایت ماساکیچی، این خرس ِ بامزّه و دوست‌داشتنی، و داستان به‌غایت ساده‌اش که «عمو جانپی» برای «سالا» تعریف می‌کند، و داستانِ محیط بر این داستان، که داستانِ آدم‌بزرگ‌هاست. این‌که موراکامی چه‌سان بر روی کاغذ جادوگری می‌کند و این دو داستانِ به‌ظاهر جدا از هم را با استفاده از تکنیک جعبه‌ی چینی (2) به وحدت نهائی و ارگانیک می‌رساند از عهده‌ی قلم راقم ِ این سطور خارج است و نمونه‌ای هم برایش متصوِر نیستم. روایت آدم‌بزرگ‌ها روایتی‌ست که می‌توانست کاملاً باسمه‌ای و کلیشه‌ای از آب در بیاید؛ یعنی حکایت مثلثی دو مرد و یک زن، که در این راه موراکامی به نوشته‌های معهود تن نمی‌دهد. رابطه‌ی سه‌نفره‌ی "تاکاتسوکی" و "جانپی" و "سایاکو" از جنس روابط کلاسیکِ رمانس‌های مثلّثی مسبوق نیست؛ به‌تعبیری رابطه‌ای مدرن است با تمام ملازماتِ همشیگیِ چنین قصّه‌هائی. وابستگی عاشقانه‌ی تاکاتسوکی و جانپی به سایاکو کاملاً مدرن است؛ عشق دیگر تعریف کلاسیک‌اش را ندارد، دیگر سکرآور و شورآفرین و علی‌الدّوام نیست، در عوض ساده و جرح‌وتعدیل و تنقیح شده است. روابط انسان‌ها موسمی و فصلی‌ست؛ همان‌طور که جذبه‌ی نگاه کسی او را می‌گیرد، جذبه‌ی نگاه دیگری، اوّلی را در دیده‌ی او زایل و مزمحل می‌کند. امّا پایان داستان شاید گریزی سنتی و اصیل از مدرنیّتِ داستان باشد؛ یک پایانِ دوست‌داشتنی و البته امیدوارکننده.

×

در پایان بایستی بگویم با این گزاره که انسان‌های این روزگار به‌خاطر کم‌حوصلگی رو به داستان‌کوتاه‌خواندن آورده‌اند به‌شدّت مخالف‌ام. ریزبینی انسان مدرن باعث شده‌است که او یک میکروسکوپ را به یک تلسکوپ ترجیح بدهد؛ او می‌خواهد درک عمیقی نسبت به لحظات (ـ گیرم کوتاه) حیات‌اش پیدا کند تا دیدی کلّی و وقایع‌نگار. او در تلاش نیست که بفهمد «چه خواهد شد؟»، او می‌کوشد دریابد که «چه دارد می‌شود». انسان مدرن اتّفاقاً با دیدی پرحوصله‌تر در تلاش است «حال» را (شاید از خلال مامضی) دریابد. در دید او ذرّه‌بین‌ها برحسب بزرگ‌نمائی‌شان ارزش دارند، نه بر اساس میزان سطحی که نشان می‌دهد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(1)    این گفته نافی ِ اشارات گاه‌و‌بی‌گاهِ موراکامی به کشورش نیست؛ مثلاً کتاب «زیرزمین» (Underground) و «پس از زمین‌لرزه» (After the Quake) که هر کدام به‌نوعی هم‌دردیِ موراکامی به زلزله‌زدگان زلزله‌ی معروف شهر «کوبه»‌اند.

(2)    یوسا در توصیف این تکنیک می‌نویسد؛ « ... ابزار دیگری که داستان‌نویسان برای جاذبه بخشیدن به داستان از آن استفاده می‌کنند، تکنیکی‌ست که می‌توانیم آن را جعبه‌ی چینی یا عروسک روسی (ماتریوشکا) بخوانیم ... ساختار داستان به آن جورچین‌های سنّتی می‌ماند که درون خود جعبه (یا عروسکی) دقیقاً شبیه خود دارند ... » / "نامه‌هائی به یک نویسنده‌ی جوان"/ ماریو بارگاس یوسا/ رامین مولائی

بهترین نوشته‌ای که جهان موراکامی را به‌اختصار بررسی کرده است، گمان‌ام پیش‌گفتار "بزرگمهر شرف‌الدّین" است بر ترجمه‌اش از "کجا ممکن است پیدایش کنم" (Where I`m Likely to Find it). / کجا ممکن است پیدایش کنم؟/ هاروکی موراکامی/ بزرگمهر شرف‌الدّین/ صفحات هفت تا شانزده.

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

داش جکسون جکسون

چه‌طور می‌شود که وصف زندگی چندساعته‌ی یک سرخ‌پوست آمریکایی، که در خیابان‌های شهر بی‌هدف پرسه می‌زند، نصف شهر را می‌شناسد و دارودسته‌ای کوچک دارد که وضعشان از خودش هم بدتر است، می‌تواند این‌قدر جذّاب و گیرا باشد؛ و بااین‌که نثر ساده‌ای دارد و صرف یک واقعه‌نگاری داستانش را به‌تصویر کشیده، ما را مجذوب خود کند؟ (*)

×××

در ادبیّات معاصر جهان، همه‌چیز دست به دست هم داده تا ذائقه‌ی خواننده‌ی نوین به سویی کشیده‌شود که از توصیف‌های طویل – یا به‌تر بگویم، بی‌استفاده – فراری باشد و به‌دنبال نکته‌های بدیع زمانی و مکانی در داستان بگردد؛ توصیف‌ها اگر بعدن به درد گره‌گشایی نخورند، خواننده با خاطری آزرده پس از پایان داستان دست از کتاب می‌کشد، و این مستقیمن به ذهن پیچیده و نکته‌پسند مخاطب ام‌روز برمی‌گردد: که تاب فراموشی حتّا بخشی از شرح نویسنده را ندارد، و به دنبال بهره‌بردن از آن در گره‌گشایی داستان است. چه، برخی از نویسندگان زبردست – که کم‌شمار هم نیستند – با افزودن این شرح‌های کم‌و‌بیش ساده، شاید به هدفی دیگر می‌اندیشند: دورکردن خواننده از هدف اصلی و یا حتّا ایجاد گره‌ای نو – صدالبته مقصودم کش‌دادن نیست!

×××

چه‌طور می‌شود که یک سرخ‌پوست، یک مغول، یک عرب یا یک سیاه‌پوست – و در موارد نادر یک زردپوست چشم‌بادامی – خاطره یا ضرب‌المثل و یا افسانه‌ای مربوط به ملّت و قوم خود را تعریف می‌کند، و آن‌گاه مخاطبش با فاصله‌ی هزاران کیلومتر از وی، احساس هم‌ذات‌پنداری و آشنایی شدیدی با آن می‌کند، حال‌آن‌که نه وصف آن افسانه را شنیده و نه قرابت فرهنگی با شخص خطیب دارد؟ چرا تکّه‌کلام‌های یک سرخ‌پوست – که با نگاهی خارج از تک‌تک هجاهای جملات ترجمه‌شده به فارسی یا حتّا متن انگلیسی‌اش باید به‌ش نگریست – برای ما این‌قدر آشنا و خوش‌نواست، درصورتی‌که حتّا معادلش را در فارسی نمی‌توان یافت؟

×××

هم‌ذات‌پنداری و وجود نوستالژی در متنی که می‌خوانیم، مسلّمن به وقایع پیشین زندگی‌مان مربوطند؛ به خاطرات. امّا فراتر از آن، وجود یک "زبان جهانی" میان انسان‌هاست که فارغ از ساخت و چینش واژگان و جغرافیای گوینده، ذهنمان را وارد حوزه‌ی معنا و ارتباط تنگاتنگ این نوع زبان با اندیشه می‌کند. آن‌جاست که قرابت مزبور، مهمل نمی‌نمایاند.



بعدالتّحریر: شرمن الکسی، یک سرخ‌پوست است.
___________________
* تو گرو بگذار، من پس می‌گیرم / شرمن الکسی / امیرمهدی حقیقت / مجموعه‌ی خوبی خدا، چاپ چهارم / رویه‌ی یازده

۳۰ فروردین ۱۳۸۹

این زندگی ِ ساده



زندگی‌های تصویرشده در "خوبی خدا" –همچنان تأکید می‌کنم که نه همه‌ داستان‌ها، ولی دوست‌داشتنی‌ترهایش- آنچنان بی‌طرفانه به رشته تحریر درآمده‌اند و برای من آنقَدَر ساده و -دوست‌داشتنی- هستند که تداعی کننده‌ لحظاتی کاملن تصویری و سینمایی هستند. نمونه‌های بسیاری اعم از قوی و ضعیف از این لحظات تصویری در ذهن دارم که همه‌ی‌شان مناسب نیستند، اما به نظرم مناسب‌ترینشان از لحاظ حال‌و‌هوا و ساد‌گیِ زندگیِ تصویر‌شده، فیلم "شب‌های بلوبریِ من"(*) است. دیدنش را صرفن برای همدردی با ساده‌انگاری و روانی زندگی هرروزِمان توصیه می‌کنم.
کارگردان فیلم هنگ‌کنگی است و فیلم تولید مشترک هنگ‌کنگ، چین و فرانسه است. ربطش را با نویسنده‌های معاصر آمریکا نپرسید که فیلم برای من تنها حسی خوش‌آیند و تکمیل‌گر بر روایات ساده‌ِ خوبی خدا و نویسنده‌های هم قماش با نویسنده‌های این کتاب دارد.
در مورد فیلم در
اینجا و اونجا صحبت‌شده که برای مشغول‌شدن بد نیست.

*. عنوان اصلی فیلم، "My Blueberry Nights" است که اول می‌خواستم از لفظ "شب‌های تمشکی‌ِ من" برایش استفاده کنم، اما پس از نگاه کردن ذیلِ مدخل "بلوبری" در فرهنگ هزاره ترجمه‌اش به "شب‌های قره‌قاطی من" تغییر پیدا کرد که البته بدلیل بیش‌اندازه کریه بودن عبارت فوق عنوان اصلی فیلم را استفاده کردم.


۲۷ فروردین ۱۳۸۹

مجموعه

قدیم‌ها، زمانی که هنوز کتاب‌های “ایتالو کالوینو” برایم تنها شاهکار‌های متصور بود، فکر می‌کردم که چطور مجموعه‌های داستان از نویسنده‌های مختلف تشکیل می‌شود. یادم می‌آید که حتی فکر می‌کردم نویسنده‌های روی جلد برای تمرین کارِ گروهی، مثل ما، کلاسی را دودَر کرده و با هم داستانی می‌نویسند و سر نام نویسنده بحث می‌کنند. بزرگ‌تر که شدم تازه دُوْزاریِ مبارک افتاد که مترجم‌ها داستان‌ها را انتخاب می‌کنند، گرد می‌آورند و شاید در خلوت با تعدادی‌شان حال هم می‌کنند.
این روزه‌ها، نویسنده‌ها زیاد شدند، احتمالن ما بروزتر شده‌ایم و کسان بیش‌تری را می‌شناسیم؛ اما توی همین روزها کم‌تر “مجموعه”ای پیدا می‌کنم که واقعا مجموعه باشد. هر مترجمی بنا به چیزهایی که سلیقه‌ی شخصی‌ِشان می‌نامیم، گروه داستان‌هایی ترجمه می‌کند که همگی داستانند، همگی ادبیاتند و حتا همگی می‌توانند ارزشمند باشند اما آیا این چند اثر به یکدیگر هم وابسته‌اند؟
“خوبی خدا” هم داستان‌های خوب دارد، هم داستان‌های متوسط و هم آن‌ دسته‌ای که گروهی با آن رابطه‌ برقرار نکنند. اما خوبی خدا یک مجموعه نیست. خود مترجم در آغاز کتاب(1) نوشته است:”...فضای آن‌ها با هم متفاوت است اما همگی یک وجه مشترک دارند: ساده‌اند.”. در واقع این تنها وجه مشترک داستان‌ها، در نویسنده‌های آن‌هاست که همگی تنها از لحاظ جغرافیایی ساکن امریکا(2) و ساده هستند. نظرم را که بگویم، بعضی از داستان‌ها مثل جناب آقای رییس‌جمهور(3) حسِّ کلی کتاب را ضایع و زایل می‌کنند، حتا اگر مانند این‌ یکی داستان خوبی هم باشند. نکته‌ی چاپی که به ذهنم می‌رسد این است که “خوبی خدا” نام داستانی از مارجوری کمپر(4) است که حتا نامش بر روی جلد کتاب نیست.
باقی باشد برای دیگر بزرگان!


__________________________________
1. خوبی ِ خدا(مجموعه داستان)، مارجوری کمپر و ...، امیر‌مهدی حقیقت، نشر ماهی، تهران 1385، برگ 3
2. در طول کتاب “آمریکا” به شکل “امریکا” چاپ شده است.
3. جناب آقای رئیس‌جمهور، گیب هادسون، صفحه 165
4. Marjorie Kemper

۱۵ فروردین ۱۳۸۹

به بهانه‌ی رونمایی از نامه‌ی سالینجر به همینگوی

پیش از نگارش 1: معذرت، ازینکه این متن را بی موقع نوشتم.
پیش از نگارش 2: جزئیاتی درباره ی نامه را می توانید اینجا پیدا کنید.

سالینجر و همینگوی، نویسنده های هم وطنی بودند که سبکشان چندان شباهتی به هم نداشت، گرچه به واسطه ی خصوصیات مشترکی مانند تجربه ی شرکت در جنگ انگار با هم صمیمیتی به هم زده بودند. نامه ای که سالینجر پیش از نوشتن ناتور دشت به همینگوی فرستاده برای نقد این کتاب بسیار راهگشاست.
درین نامه، سالینجر خود را با کالفیلدِ هنوز نانوشته مقایسه کرده است و فرق خاصی هم انگار پیدا نکرده. زندگیشان واقعن هم فرق عمده ای ندارد. هر دو از خانواده ای مرفه پس از چند بار تعویض مدرسه سر آخر به موسسه ای خصوصی و پسرانه رفتند، جایی که هیچ کدام درآن جایی نداشتند. هر دو به شدت از صنعت فیلم سازی متنفرند: هولدن کار برادرش را که در هالیوود نویسندگی می کند به فحشا تشبیه می کند و جری با وکلای حرفه ایش جلوی اقتباس سینمایی از اثرش را تا وقتی که قانونن می تواند می گیرد. در ضمن توی همین نامه هم از همینگوی می خواهد که تازه ترین رمانش را به تهیه کنندگان سینمایی نفروشد و برای گری کوپر آرزوی مرگ می کند. هر دو گذرشان سر آخر به دباغ خانه ی روانکاو ها می افتد و هیج یک هم دل خوشی از آنها ندارند. این یکی در نامه اش از تاکتیک های فرویدی پزشک ها که شامل پرسشهایی جنسی یا درباره ی دوران کودکیش است می نالد، آن یکی احمقانگی سوال های روانکاوها را به رخ خواننده می کشد. هر دو در به در به دنبال هم صحبتی آدم حسابی هایی می گردند که از غرق شدن توی دریای آدمهای بی مایه ی خودنمایی که دارند خفه شان می کنند نجاتشان دهد. "گفت و گویی که در اینجا با هم داشتیم تنها لحظه های امیدوارکننده کل قضیه بود." سطری است از نامه ی مذکور؛ و "تقریبا همیشه دچار دلسردی هستم" و "هدفم از نوشتن حرف زدن با آدمی است که از نظر روانی سالم باشد" نمونه هایی دیگر. هولدن، به همین سیاق، عوض تماشای بازی به دیدن اسپنسر پیر می رود، با کارل لیوس - هم مدرسه ای سابقش - توی کافه قرار می گذارد و از همه مانده و از همه جا رانده نزد فیبی و بعد به خانه ی معلم انگلیسیش می رود، بلکه از اطرافیان "حقه باز" و "کشکی"ش دور شود و دو کلمه "حرف حساب" بزند. هر دو از جمع بیزارند، و هر دو انگار معصومیت از دست رفته ی خود را در دیگران می جویند.
درین نامه سالینجر نوید می دهد که "رمانی بسیار حساس در ذهن دارم". رمان ناتور دشت حقیقتن حساس است، از آنجا که کمتر کسی تا این حد خودش را وسط رمانش کار گذاشته است. هولدن یک باز آفرینی کامل است از جری: مو به مو، نعل به نعل. جدا پنداشتن آنها از هم بیهوده است. جروم دیوید کالفیلد یک نفر است. هولدن آن قدر همان جری است که در داستان های کوتاه پیشین او هم گاه ظاهر شده است.
شاید این همه واضح باشد، ولی کسی که تمام وجودش را توی یک اثر خالی کند دیگر هیچ تکه ای از خودش باقی نمی ماند که خرج اثر ماندنی دیگری کند، کاملن تمام می شود. این است که من هیج تعجب نمی کنم که بعد از نوشتن این رمان سالینجر کنج خانه ی عزلت نشسته باشد بی آنکه آبستن داستان دیگری باشد. هر چه باشد این منش پیانو نوازی است که پس از پایان نواختن عوض اینکه به حضار تعظیم کند پیانو نوازیش را داخل گنجه می برد، از ترس اینکه مبادا تبدیل به یک آدم "عوضی" شود.
حتا من ازینجا هم فراتر می روم. از نظر من هولدن در جری رشد کرد و از جری بزرگ تر شد. هولدن یادگرفت که مردم را دوست بدارد و عوض اینکه بخواهد این و آن را توی دشت بگیرد - با این تصور که وگرنه راهی پرتگاه خواهند شد - آنها را در میانه ی دشت ملاقات کند، بشناسد، و بدون داوری یاوری کند. "اگرم پرت شه، پرت شده ولی چیزی نباید بهش گفت." ولی جری که کل ماجرا زیر سر اوست و متن سخنرانی آقای آنتولینی را هم او تهیه کرده، خودش خوابش نمی برد. دچار همان سنخ دردسرهایی می شود که "توی سی سالگی بشینی توی یه کافه و از هرکی که از در کافه میاد تو و قیافه ش یه جوریه که انگار تو دانشگاه فوتبال بازی می کرده بدت بیاد". این است که چنان خودش را گم و گور می کند که تز دکتری دانشجوهای ادبیات می شود پیدا کردن این آدم، که البته هیچ کدام هم به نتیجه نمی رسد.

۱۳ فروردین ۱۳۸۹

فراخوان هم‌کتاب‌خوانی دوم: خوبی خدا



اوّلی: قصد اطاله‌ی افاضات و تصدیع اوقات نیست، پس فی‌الجمله بدین مرتبت استماع
کنید که مُصحف‌الثّانی ِ «هم‌کتاب‌خوانان» هم...

دومی: ...اگه قصدت نیست پس مثِ آدم بگو «قراره "خوبی خدا" کتاب بعدی باشه»!

۶ فروردین ۱۳۸۹

ناتورِ ما

دوستان در پستهای قبل دین همه‌ی ما به "سلینجر" و "ناتور دشت"ش ادا کردند. مسلمن ناتور دشت موفقیت فراگیری در جذب "مخاطب عام" داشته و حتی دارد و هیچ شکی در این‌که این کتاب و نویسنده‌اش هر دو بخشی از سیر منطقی آنچه من به عنوان سواد ادبی می‌شنایم هستند؛ نیست. اما در مورد این کتاب، نویسنده‌اش و به خصوص ترجمه‌ی موجود در کتابفروشی‌هایش، حداقل برای من، بوهای ناخوشایندی به مشام می‌رسد.

***

نکته‌ی اول: نویسنده
نمی‌شود پیش‌بینی کرد که اگر "جروم دیوید سلینجر" نام‌آشنا در دوران جهالت کنج عزلت نمی‌گزید آیا توسط "توده"ی مخاطبان همین- قدر موفق شناخته میشد؛ یا اگر سالی یک‌بار بدلیل هر استفاده یا چاپ بی‌اجازهای روانه‌ی دادگاه نمی‌شد باز چنین اتفاقی می‌افتاد... در دیار کفر که مردم به ظاهر در ادبیات غوطه‌ورند نمی دانم ولی از دوروبریهای خودم چنین انتظاری نمیرد.
به طور یقین ما و سطح ادبیات امروز ما در حدی نیست که من به بزرگی مانند سلینجر خرده بگیرم ولی زورم به هم مسلک‌های خودم می‌رسد که: دوستان! نویسنده، نویسنده‌ای قویست؛ قبول، اما دیگر گند قضیه را بالا نیاورید... هر چیزی که در متن پیدا می‌کنید به فلسفه‌ی ذهن یا اساطیر یونان باستان یا هرچه که فعلن "ما از درکش عاجزیم" پیوند ندید... کتاب را بخوانید، و لطفن مانند طرفداران گروه‌های موسیقی با نویسنده‌اش برخورد نکنید!
صرفن جهت مستندسازی واژه‌ی "سلینجر" یا هر مشابه‌ی را در گوگل سرچ کنید و یادداشت‌های دیگران را بخوانید.

***

نکته‌ی دوم: کتاب
آنچه (و نه هرآنچه) هر خوانندهای از یک کتاب انتظار دارد با خواندن "ناتور دشت" براورده می‌شود و این موفقیت نویسنده در راضی نگه‌داشتن مخاطب تا پایان کتاب ستودنیست. البته جای تذکر دارد که حتی خوانندگان نویسندهای همچو "پائولو کوئیلو" هم در پایان کتاب مانند خرس شادند، اما آیا سلینجر با کوئیلو قابل قیاس است؟ و اگر نیست آیا همین شرایط برای سلینجر بوجود نخواهد آمد؟
حسین گفت:"...در آغازین بندها می‌فهمیم که با یک فرد عادی طرف نیستیم؛ توصیف‌های بی‌نظیر راوی از پدر و مادر، برادر و محیط مدرسه و دانش‌آموزان..."؛ در نظر من در بندهای ابتدایی کتاب ما بطور قطع می‌فهمیم که با "یک فرد عادی" طرف نیستیم اما در مورد لفظ "توصیف‌های بی‌نظیر"، در بخش "بی‌نظیر" اغراق را می‌توان یافت. این اولین توصیف نویسنده از والدینش در متن اصلی کتاب و ترجمه‌ی آن است:

“… my parents would have about two hemorrhages apiece if I told anything pretty personal about them. They're quite touchy about anything like that, especially my father. They're nice and all--I'm not saying that--but they're also touchy as hell…”

"...جفتشون خونروش دوقبضه می‌گیرن. هر دوشون سر این‌چیزا حسابی حساسن، مخصوصا پدرم. هردوشون آدمای خوبیان _ منظوری ندارم _ ولی عین چی حساسن..."(1)

از نظر من سه خط بالا تا حد زیادی جذاب، به‌شدت مخاطب‌پسند، باب میل خواننده و کاملن مطابق با شخصیت "هولدن" است و حتی در ترجمه بدلیل ذوق مترجم احتمال افزایش این جذابیت موجود است، اما اگر بخواهم انصاف بدهم هیچ مشخصه اختصاصی جز لحن هولدن در این توصیف یافت نمی‌کنم و اگر خواننده بی‌حوصله نباشد می‌تواند نمونه‌های دیگری مانند همین یکی را در تمام آثار سلینجر پیدا کند!

***

نکته‌ی سوم: آنچه در دستان ماست
برخلاف تمام جذابیت‌های ادبی کتاب خواندن ترجمه‌های کتاب به‌شدت کشنده است! در ترجمه‌ی اول کتاب که فکر کنم حدود سال 1345 به ترجمه‌ی "احمد کریمی" منتشر شده‌است؛ با "هولدن کلفیلد"ی برخورد می‌کنید که سعی دارد با رعایت تمام و کمالِ تمامِ شناسه‌های فارسی به عامیانه‌ترین شکل ممکن روایت کند. در مورد ترجمه‌ی احمد کریمی به نکته‌ی دیگری نمیتونم بند کنم چون در مورد چاپ، کتاب چاپ 1345 و از ظاهرش به از آن چیزی‌ست که ما الان در انقلاب می‌خریم! ولی همین کاربرد کامل شناسه‌ها خصوصن اگر کسی ترجمه‌ی "محمد نجفی" را خوانده باشد به‌شدت عذاب آور است. اما در مورد ترجمه‌ی و چاپ جناب نجفی،
اول، کتاب شامل هیچ یادداشتی اعم از نویسنده، مترجم، ناشر و یا ویراستار نیست که با توجه با مشکلات عظیم چاپی کتاب جای "؟" دارد.
دوم، کتاب پر است از "بولد"های بی‌مورد و زجرآور(2) که کاملن بدون شرح است!
سوم، قدیم‌ها رسم بود اسامی خارجی را در پاورقی بیاورند یا برای افزایش قیمت کتاب هم که شده در پایان کتاب همه را به زبان اصلی بیاورند. حال چه شده‌است که در طول کتابی دویست و چند صفحه‌ای تنها پاورقی موجود توضیحی درباره‌ی "کتاب سال" است (3)، خدا می‌داند!
چهار، کتاب حدود دو سال پیش در تجدید چاپ مربوط به نمایشگاه به ویراستِ دوم رسید، و ما هیچ تغییری در کتاب ندیدیم، حتی نام ویراستار محترم!!

____________________________________________
1- ناتور دشت، جروم دیوید سلینجر، محمد نجفی، ویراست دوم - انتشارات نیلا، صفحه
2- صفحه 15، 3 مورد
. صفحه 16، 3 مورد
. صفحه 9، 1 مورد
3- صفحه 31

۲۹ اسفند ۱۳۸۸

فوبیای تحریر

از نوشتن نترسیم.
نوشتن یک بند، دست‌بالا یک‌ربع طول می‌کشد و خلاص.
والسّلام – سال نو مبارک.

۱۳ اسفند ۱۳۸۸

ثبات

شیوه‌ی اطناب متن و ایجاد کشش در نویسندگان مختلف گونه‌گون است؛ چنان‌که در داستان‌هایی که فانتزی‌ترند یا حادثه‌ی بیش‌تری در آن‌ها به چشم می‌خورد، ایجاد گره‌ای جدید و افزودن به حوادث داستان از پیش پا افتاده‌ترین و عمومی‌ترین شیوه‌های اطناب داستان است – البته منظورم اطناب مخل نیست، اطناب به معنای کلمه.
گاه در برخی نوشته‌ها، اگر خود خالق آن باشیم، به جایی می‌رسیم که خلق یک اتّفاق نو در ابراز درون‌مایه یا حتّا در ادامه‌ی اشتیاق خواننده برای خواندن خلل ایجاد می‌کند. نام این مواقع را که کم‌تر اتّفاق می‌افتند، می‌گذارم ثبات. به نظرم ثبات نقطه‌ی مقابلِ تعلیق است: خواننده‌ای که معلّق به سر می‌برد، در گره‌ی داستان مانده و در اندیشه است تا نویسنده حادثه‌ی جدیدی بیافریند یا مسئله را حل کند و مخاطب را خلاص. امّا در ثبات، میل خواننده به تمرکز نویسنده روی موضوع است – در مورد آن توضیح بیش‌تر می‌خواهد یا به بیان آن به شیوه‌های مختلف علاقه نشان می‌دهد، ولی ذهنش به تغییر موضوع یا حتّا گاه گشودن گره‌ی داستان روی خوش نشان نمی‌دهد یا از آن می‌هراسد.
در ثبات نسبی، نویسنده می‌کوشد در عین پای‌بندی به قضیه‌ی مورد بحث، موضوع نوشته را کم‌کم به سمت و سوی دل‌خواه‌ش ببرد – که این تغییر مطلب درپناه نوشتن درباره‌ی آن، هم خواننده را اقناع می‌کند و هم در ایجاد مبحث نو ضمن حفظ سیّالیّت ذهن او کمک بزرگی‌ست. درحالی‌که در ثبات مطلق، گاه کار به آن‌جا می‌کشد که نویسنده مجبور به پایان داستان می‌شود – البته عمومن نویسندگان زبردست، عمدن به این نقطه می‌رسند؛ و این‌جاست که مخاطب عام، انگشت تعجّب به دندان می‌فشارد که: "پس چرا این‌طور شد؟!" که مخاطبان خاص(!) در پاسخ با حیرت می‌گویند که: "نفهمیدی؟"؛ حال‌آن‌که اصلن نویسنده قصد واگذاری تصویر و تصوّر باقیِ داستان به ذهن خواننده را داشته‌است! ازاین‌رو به نظرم خروج از ثبات مطلق و استحاله‌ی ماجرا سخت و دش‌وار است و تنها از برخی نویسندگان برمی‌آید.

در ناتور دشت نیز به ثبات از هر دو نوع برمی‌خوریم، و البته به‌طور مکرّر با ثبات مطلق مواجهیم، که نویسنده در آن‌ها چنان راه‌کار برون‌رفتی از قلمش می‌نمایاند که ناگزیر به این یقین می‌رسیم که برای ایجاد آن‌ها نقشه‌های زیرکانه‌ای در سر می‌پرورانده. البته لازم به ذکر است که این موقعیّت‌های دارای ثبات را نباید با تعلیق خواننده در صدد جستن پاسخ یا گشودن گره‌ها یک‌سان گرفت. برای تفهیم به‌تر، مثالی از داستان می‌آورم که از حالت‌های کلّی نوعی ثبات نسبی است: راوی در ناتور دشت آن‌چنان به تعریف خاطراتش از دوران دبیرستان پِنسی می‌پردازد که حالتی خارج از این محدوده برای او نمی‌توان تصوّر کرد؛ راه‌کار سلینجر برای فراتر رفتن، اخراج او از دبیرستان است. شاید در ابتدا به نظر برسد اخراج شخصیّت هولدن، کاملن به‌یک‌باره و سریع بوده، در صورتی که این‌طور نیست: پس از فراهم کردن پیش‌زمینه‌ی ذهنی مناسب برای خواننده – "آخه من اخراج شده‌بودم" – و بیان این موضوع که همه‌ی داستان در مرز دبیرستان نمی‌گذرد، شروع به توصیف وضعیّت پِنسی و شخصیّت‌ها و صحنه‌های آن می‌کند؛ چون خواننده در ثبات نسبی ذهنش برای درک بیش‌تر محیط دبیرستان و شیوه‌ی جای‌گزینی هولدن در آن‌جا به سر می‌برد. و سلینجر به‌طور کاملن نامحسوس و نرم، از این محیط خارج می‌شود – البته پس از آمادگی کامل خواننده برای تغییر.
اگر باز هم در داستان جست‌وجو کنیم، مسلّمن به مثال‌های به‌تری دست خواهیم یافت.

۲۱ بهمن ۱۳۸۸

هولدن بی‌تربیت نیست

شروع‌های خوب، همیشه به آدم خط می‌دهند که: از خواندن متن زیر لذّت خواهید برد – فارغ از این‌که واقعن لذّت می‌بریم یا نه. آغازهای بد هم اگر دست‌کم از خواندن منصرفمان نکنند، نشاط و شوقی که داشتیم از ما می‌گیرند و جدا از شیوه‌ی نگارش و نوع متن، برای ادامه بی‌حالمان می‌کنند. بعضی نویسنده‌ها تمام توانِ هنری‌شان را در آغاز جمع می‌کنند؛ که حکمن بی‌هوده هم نیست. حتّا اگر هم در بندهای بعد به دنبال اعجاز هنرمندانه‌ای که استاد در اوّل متن به کار برده‌اند بگردیم و نیابیمش، تا آخر متن منتظر ظهور دوباره‌ی آن خواهیم‌ماند و حضرتش را بی‌هنر و بی‌ادب نخواهیم برشمرد – اگر آغاز به قدر کافی قوی باشد. این‌چنین جادوی عنوان و آغاز را می‌توانیم از مهم‌ترین عوامل زیبایی و فنّی ساختن کلّ متن بنامیم.
در ناتور دشت هم جملات اوّل داستان – که از زبان هولدن است – در جلوی چشمانمان رژه نمی‌روند که: "لطفن مرا بخوانید، بی‌شک ضرر نمی‌کنید!"؛ بل‌که پُر هویداست راوی آن‌چنان که باید هم قصد بازگوکردن داستانش را ندارد – هرآیینه "خیلی هم عشقش نمی‌کشد تعریف کند" – و این‌گونه اعجاز نویسنده در آغاز نمایان می‌شود. نویسنده از همان ابتدا، به‌طور کاملن مخفی، سعی در ایجاد تعامل با مخاطب دارد: راوی خیلی هم مایل نیست به بیان ماجرا؛ و این به شوق خواننده برای ادامه می‌افزاید. این بند را نوشتن از هر کسی برنمی‌آید و همانندش را کم‌تر خوانده‌ایم؛ کمی بی‌احتیاطی باعث می‌شود خواننده ناخودآگاه از متن فراری شود. امّا در نوشته‌ی سلینجر این‌طور نیست. آشنایی با شخصیّت جدید و بی‌بدیل هولدن از یک طرف و ایجاز فوق‌العاده‌ی بند اوّل و نیز آغاز به توصیف‌های فوق‌العاده از سوی دیگر، شوق بی‌منتهای خواننده و عطش وی برای حدّاکثر آشنایی را فزونی می‌بخشد.
در آغازین بندها می‌فهمیم که با یک فرد عادی طرف نیستیم؛ توصیف‌های بی‌نظیر راوی از پدر و مادر، برادر و محیط مدرسه و دانش‌آموزان – حتّا اگر والدین و برادر و خواهرش و محیط‌های مزبور کاملن عادی و به دور از هرگونه ماوراء‌الطبیعه باشند – به ما نشان می‌دهد که با مکالمات و اغراق‌های روزمره‌ی یک شخصیّت مواجهیم، امّا این فرد به هیچ‌وجه روحیّات و تجربه‌های عادی یک نوجوان آمریکایی را ندارد – که با این تفاوت‌ها در طول داستان برخورد خواهیم داشت. همین فرق‌های کوچک هم هستند که اصل ماجرا را می‌سازند.

در نوشته‌های بعدی به دیگر جنبه‌های داستان خواهم‌پرداخت.

۱۷ بهمن ۱۳۸۸

تقدیم به آقای سلینجر؛ با عشق و نفرت

. . . چه‌کسی اهمّیّت می‌دهد پیرمردی که پنجاه سالِ تمام فقط برای خرید هفتگی‌اش از خانه‌ بیرون می‌آمد و تک‌واژه‌ای به احدی نمی‌گفت -و اگر می‌گفت برای شکایت از کسی که «حریم خصوصی»اش را پای‌مال کرده- حالا بمیرد؟ اصلاً سلینجر چند روز پیش مرد یا در سال هزارونه‌صد و پنجاه و خرده‌ای که به خانه‌ی تابه امروز مرموزش در نیو‌همپ‌شایر اسباب‌کشی کرد و زاویه گزید؟ اصلاً آیا باید به سلینجر و تمام زامبی‌های ادبی دنیا، رو بدهیم و زنده حساب‌شان کنیم و با دستان خود دستی‌دستی بزرگ‌ترشان کنیم از آن‌چه هستند، تا مثلاً «جامعه‌ی ادبی» ما را به جائی حساب کند و در بحث‌های کتاب‌خوان‌ها راه‌مان بدهند؟

×××

شاید هملت خودش هم نمی‌دانست که «بودن یا نبودن؛ مسأله این است»اش برای نویسنده‌ها چه حکایتی خواهد شد. شاملو که در ذیل این مونولوگ گفته بود: «بودن یا نبودن/ مسأله این نیست/ وسوسه این است...»، خوب فهمیده بود این را. تمام نویسنده‌ها بعد از مدّتی به افیونِ بودن (یا نبودن) مبتلا می‌شوند؛ کسی مثل هِمینگ‌وِی پیدا می‌شود که بودن را به ریالی نمی‌خرد و تیغ خودکشی بر روی شهرت‌اش (و بودن‌اش) می‌کشد؛ رومن گاری که بهترین رمان‌اش را با یکی از چندین نام مستعارش -یعنی "اِمیل آژار"- می‌نویسد؛ و حالا حضرت "جروم دیوید سلینجر" که تصمیم می‌گیرد در این جهان باشد ولی نه به عنوان عضوی شناسنامه‌دار. او برای این مشهور شد و مشهور ماند چون به‌زور می‌خواست مشهور نشود و مشهور نماند. او اتّفاقاً با این کار مجبور شد بیش‌تر چوب «بودن» را بخورد، نمونه‌اش عَرَض و عَرَض‌کشی از این دادگاه به آن‌یکی برای شکایت از این و آن. پس‌زدگی ِ مدرنیّت و واپس‌گرائی شبه‌زاهدانه، او را بر سر افواه انداخت. سلینجر کم‌تر از تیراژ و فروش کتاب‌هایش خواننده داشت؛ سلینجر مدتی -گیرم پنجاه سال- سکّه‌ی رایج محفل‌های ادبی شده بود. از دهه‌ی هشتاد در آمریکا، بریتانیا و کانادا به‌طور میان‌گین دومین کتاب تدریس شده زیر عنوان "literature" برای دبیرستانی‌ها بود. سلینجر در همین بلاد عزیزمان در نقش همان کراواتی‌ بود که آدم‌های باشعور و بافهم را از پیاده‌ها و پاپتی‌هائی مثل من جدا می‌کرد.

×××

سلینجر خودش را به خواب زد و ندانست که وجود یک نویسنده صرقاً برای خودش نیست که هر روزی که صلاح دید گم‌وگورش کند و به‌زعم خودش عزّتِ عُزلت را مُهنّاتر ببیند تا ذلّتِ شهرت را. سلینجر نفهمید که «هولدن کالفیلد»-ِ ناتوردشت حالا رفیق شفیق من و عدّه‌ای شده و دوست داریم آقای نویسنده برامان رفیق‌های دیگری هم به دنیا بیاورد. سلینجر این کار را نکرد چون ترسو بود؛ می‌ترسید آنی که به دنیا بیاوردش ناقص‌الخلقه شود و به اعتبارش ثلمه‌ای وارد کند. در دفتر کارش ده‌ها کتاب نوشته‌شده داشت که چاپ‌شان نکرد؛ نطفه‌ی ده‌ها فرزند را منعقد کرد و باز ترسید به دنیا بیاوردشان. البته احتمال‌اش هست بلائی (؟) که «ماکس برود» سر کافکا آورد و تمام کتاب‌های چاپ‌‌نشده‌‌ی کافکا را (که طبق وصیّت‌اش بایستی سوزانده می‌شد) چاپ کرد، کسی هم سر سلینجر بیاورد، که اگر بیاورد آن‌گاه شاید بشود فهمید که او چقدر «نویسنده» و «زنده» بوده و آیا چون کافکا بزرگ‌تر می‌شود یا نه.

×××

من شیفته‌ی یاغی‌گری‌های هولدن بودم و هستم؛ من آن‌صحنه‌ی انتظار "لین" برای "فرَنی" را از یاد نمی‌برم؛ من «یک روز خوش برای موزماهی» را رسماً بلعیدم!؛ من عاشق «تقدیم به ازمه؛ با عشق و نفرت»ام؛ راست‌اش این‌روزها کمی هم دل‌تنگ «نقّاش خیابان چهل و هشتم» شده‌ام...
به سه پاراگراف ابتدائی محل نگذارید؛ آن‌ها را نوشتم که به سنّت نیاکان‌ام پای‌بند نباشم که امروزه‌روز هم زنده‌ستیزند و مرده‌پرست؛ این‌ها را نوشتم که به خواسته‌ی استاد عمل کرده باشم که: «به مردگان نمره‌ی انضباط بدهید و بگذارید استراحت کنند»...