شروعهای خوب، همیشه به آدم خط میدهند که: از خواندن متن زیر لذّت خواهید برد – فارغ از اینکه واقعن لذّت میبریم یا نه. آغازهای بد هم اگر دستکم از خواندن منصرفمان نکنند، نشاط و شوقی که داشتیم از ما میگیرند و جدا از شیوهی نگارش و نوع متن، برای ادامه بیحالمان میکنند. بعضی نویسندهها تمام توانِ هنریشان را در آغاز جمع میکنند؛ که حکمن بیهوده هم نیست. حتّا اگر هم در بندهای بعد به دنبال اعجاز هنرمندانهای که استاد در اوّل متن به کار بردهاند بگردیم و نیابیمش، تا آخر متن منتظر ظهور دوبارهی آن خواهیمماند و حضرتش را بیهنر و بیادب نخواهیم برشمرد – اگر آغاز به قدر کافی قوی باشد. اینچنین جادوی عنوان و آغاز را میتوانیم از مهمترین عوامل زیبایی و فنّی ساختن کلّ متن بنامیم.
در ناتور دشت هم جملات اوّل داستان – که از زبان هولدن است – در جلوی چشمانمان رژه نمیروند که: "لطفن مرا بخوانید، بیشک ضرر نمیکنید!"؛ بلکه پُر هویداست راوی آنچنان که باید هم قصد بازگوکردن داستانش را ندارد – هرآیینه "خیلی هم عشقش نمیکشد تعریف کند" – و اینگونه اعجاز نویسنده در آغاز نمایان میشود. نویسنده از همان ابتدا، بهطور کاملن مخفی، سعی در ایجاد تعامل با مخاطب دارد: راوی خیلی هم مایل نیست به بیان ماجرا؛ و این به شوق خواننده برای ادامه میافزاید. این بند را نوشتن از هر کسی برنمیآید و همانندش را کمتر خواندهایم؛ کمی بیاحتیاطی باعث میشود خواننده ناخودآگاه از متن فراری شود. امّا در نوشتهی سلینجر اینطور نیست. آشنایی با شخصیّت جدید و بیبدیل هولدن از یک طرف و ایجاز فوقالعادهی بند اوّل و نیز آغاز به توصیفهای فوقالعاده از سوی دیگر، شوق بیمنتهای خواننده و عطش وی برای حدّاکثر آشنایی را فزونی میبخشد.
در آغازین بندها میفهمیم که با یک فرد عادی طرف نیستیم؛ توصیفهای بینظیر راوی از پدر و مادر، برادر و محیط مدرسه و دانشآموزان – حتّا اگر والدین و برادر و خواهرش و محیطهای مزبور کاملن عادی و به دور از هرگونه ماوراءالطبیعه باشند – به ما نشان میدهد که با مکالمات و اغراقهای روزمرهی یک شخصیّت مواجهیم، امّا این فرد به هیچوجه روحیّات و تجربههای عادی یک نوجوان آمریکایی را ندارد – که با این تفاوتها در طول داستان برخورد خواهیم داشت. همین فرقهای کوچک هم هستند که اصل ماجرا را میسازند.
در نوشتههای بعدی به دیگر جنبههای داستان خواهمپرداخت.
در ناتور دشت هم جملات اوّل داستان – که از زبان هولدن است – در جلوی چشمانمان رژه نمیروند که: "لطفن مرا بخوانید، بیشک ضرر نمیکنید!"؛ بلکه پُر هویداست راوی آنچنان که باید هم قصد بازگوکردن داستانش را ندارد – هرآیینه "خیلی هم عشقش نمیکشد تعریف کند" – و اینگونه اعجاز نویسنده در آغاز نمایان میشود. نویسنده از همان ابتدا، بهطور کاملن مخفی، سعی در ایجاد تعامل با مخاطب دارد: راوی خیلی هم مایل نیست به بیان ماجرا؛ و این به شوق خواننده برای ادامه میافزاید. این بند را نوشتن از هر کسی برنمیآید و همانندش را کمتر خواندهایم؛ کمی بیاحتیاطی باعث میشود خواننده ناخودآگاه از متن فراری شود. امّا در نوشتهی سلینجر اینطور نیست. آشنایی با شخصیّت جدید و بیبدیل هولدن از یک طرف و ایجاز فوقالعادهی بند اوّل و نیز آغاز به توصیفهای فوقالعاده از سوی دیگر، شوق بیمنتهای خواننده و عطش وی برای حدّاکثر آشنایی را فزونی میبخشد.
در آغازین بندها میفهمیم که با یک فرد عادی طرف نیستیم؛ توصیفهای بینظیر راوی از پدر و مادر، برادر و محیط مدرسه و دانشآموزان – حتّا اگر والدین و برادر و خواهرش و محیطهای مزبور کاملن عادی و به دور از هرگونه ماوراءالطبیعه باشند – به ما نشان میدهد که با مکالمات و اغراقهای روزمرهی یک شخصیّت مواجهیم، امّا این فرد به هیچوجه روحیّات و تجربههای عادی یک نوجوان آمریکایی را ندارد – که با این تفاوتها در طول داستان برخورد خواهیم داشت. همین فرقهای کوچک هم هستند که اصل ماجرا را میسازند.
در نوشتههای بعدی به دیگر جنبههای داستان خواهمپرداخت.
2 دیدگاه:
ولی به نظر من هس... ایرادش چیه؟
نظر شما محترمه!!!
ارسال یک نظر