۱۵ شهریور ۱۳۸۹

خواب، خوب، احیاناً بهشت...






نویسندگانِ انگشت‌شماری در دنیا هستند که می‌نویسند و این این نوشتن، بیش از آن‌که «کاری» برای‌شان محسوب شود، امری از جنس زیستن‌شان است. انگار با دوربین‌شان هزاران ساعت از ما آدم‌ها فیلم گرفته‌باشند و در جزیره‌ای متروک در ناکجاآباد نشسته باشند و تمام این فیلم‌ها را تماشا کرده باشند؛ بعد از آن هم -هم‌چون خدائی که نسبتِ به خالقیّت‌اش خودآگاهی کامل دارد-  دست به قلم می‌برند، یک بند می‌نویسند و یک پک به سیگارشان می‌زنند، و کلّی می‌خندند که «این‌ها دیگر چه آدم‌هائی هستند! کاش می‌دانستند چه امیدواری‌های حقیری دارند و به چه چیزهای کوچکی می‌اندیشند و وقتی در میان‌شانی و باهاشان به گفت‌وگو می‌نشینی چه‌قدر زبان‌نفهم‌اند!». چنین نویسندگانی ، اغلب به اهدافِ نخ‌نماشده و لوسی از جنس «ساختن ِ دنیائی بهتر» یا چه می‌دانم «هم‌دردی و تسکین دردهای بشریّت» نمی‌اندیشند؛ می‌نویسند که به ما یادآوری کنند چه‌قدر واقعیّت وجودمان از آن شعارهائی که در کتاب‌ها می‌خوانیم دورند و تصوّرمان از «خود»مان تا چه حد از حقیقت خارجی‌اش فاصله دارد.
×



وقتی «پاریس، تگزاس» ِ ویم وندرس را دیدم، شخصیّتِ "تراویس" به‌نظرم شخصیّتی آمد که تقریباً ضمیر مشترک تمام ما آدم‌ها است؛ تراویس به دیده‌ام، گرته‌برداریِ دقیق و کم‌نقصی از تمام آرزومندی‌ها، سرخوردگی‌ها، امیدها، دلواپسی‌ها و سرنوشت‌هامان آمد. زمانی عاشقانه کسی را دوست داشت و حالا از پشت شیشه‌هائی یک‌طرفه، همان زن را می‌دید که مثل بدکاره‌ها می‌خواست برای او جامه‌هایش را از تن بیرون آورد تا او را چند دقیقه‌ای از اندوه و حسرت‌اش برهاند؛ اندوه و حسرتی که خود بخش اعظم آن بود... گذشت و وقتی پایان‌بندی فیلم را دیدم به یک اسم به عنوان فیلم‌نامه‌نویس برخوردم: سام شپارد.

سام شپارد جزو آن نویسندگانی‌ست که ذکرش رفت؛ کتابی تحویل‌مان می‌دهد که خودِ زندگی‌ست؛ وقتی می‌خواهی از این کتاب نقل کنی می‌بینی که اصلاً چیزی برای گفتن نمانده! برای نوشته ازش باید جابه‌جا از خودش مصداق بیاوری و در نهایت برای آنی که می‌خواهد کمی از این کتاب بداند بگویی: «خب برو بخوانش!». خیلی تلاش کنی نهایتاً بتوانی بگوئی که شپارد ساده می‌نویسد. معلوم است برای نوشتن انرژی عجیبی نمی‌گذارد؛ هرچه دیده‌ایم را به خودمان تحویل می‌دهد با این تفاوت که آن‌چه خودْ دیده‌ایم از هزارتوی ذهن‌مان گذشته‌است؛ روی آن‌جاهایی را که نمی‌خواستیم خط کشیده‌ایم و از آن‌جاها که باب‌میل‌مان بوده‌اند افسانه ساخته‌ایم. سعی کرده‌ایم از پرسوناژهای این تآتر واقعی‌مان، هرکول و دیونیزوس و آفرودیت بسازیم... و فقط سعی کرده‌ایم.
×××

در میانِ داستان‌های «خواب خوب بهشت»، سه داستان را از همه بیش‌تر دوست داشتم؛ «سؤال بیجا»، «کولینگا؛ نیمه‌ی راه» و خود «خواب خوب بهشت». اوّلی یک‌جور مضامین سورنتینوئی و ادبیاتِ خاصّ او را برای‌ام تداعی کرد. یک سؤال و پافشاریِ احمقانه می‌رود تا همه‌چیز را به‌هم به بریزد. «کولینگا؛ نیمه‌ی راه» یک بازی بامزه است با عشق. شاید اسم‌اش را عشق هم نتوان گذاشت امّا هرچه هست نشان می‌دهد که چقدر با الگوهای کلاسیک‌اش فاصله گرفته و این سفر ادیسه‌وار چقدر مضحک به پایان می‌رسد؛ و پنه‌لوپه‌ی خیال‌های شخصیّت اوّل داستان چه کاریکاتوری از پنه‌لوپه‌ی واقعی‌ست! داستان سوم (که نام‌اش را به کلّ اثر بخشیده) هم به نظرم بهترین ِاین مجموعه است؛ دل‌خوشی‌های ساده‌ای که وقتی هیچْ نداریم، برای‌مان مانده‌اند و به‌مان احساس خوشبختی می‌دهند؛ که البته دوام و بقایی هم ندارند و به همان اندازه‌ی سادگی‌شان، ساده هم می‌روند.
×

ترجمه مثل همیشه خوب است؛ امّا دو مسئله که شاید واقعاً آن‌قدر مهم نباشند ولی هر موقع ترجمه‌ای از امیرمهدی حقیقت می‌خوانم به‌چشم‌ام می‌آیند؛ اوّل این‌که نمی‌دانم چرا آقای حقیقت اعتقادی به "ی"های میان‌جی ندارند؛ در جاهائی که داستان به لفظ نوشتار (و نه گفتار) تحریر شده به دفعات می‌بینیم عباراتی چون: «جاش»، «پاهاش»، «لباس‌هاش» و از این دست. به‌شخصه «جایش»، «پاهایش»، «لباس‌هایش» را ترجیح می‌دهم. دوم این‌که نمی‌دانم چرا اسامی خاص را آقای حقیقت در پانویس، به زبان مبداء نمی‌آورند تا ضبظ‌اش برای خواننده دقیق‌تر صورت بگیرد.
حسابی بی‌وجدانی‌ست که از این‌ها به‌عنوان ایراد یاد کنیم؛ صرفاً سلیقه‌ی نگارنده‌اند.
در هرصورت این کتاب را باید خواند؛ ترکیب ِ یک نویسنده‌ی خوب، و یک مترجم دوست‌داشتنی‌ست!   


+ این کتاب در قهوه‌ی داغ