۱۷ بهمن ۱۳۸۸

تقدیم به آقای سلینجر؛ با عشق و نفرت

. . . چه‌کسی اهمّیّت می‌دهد پیرمردی که پنجاه سالِ تمام فقط برای خرید هفتگی‌اش از خانه‌ بیرون می‌آمد و تک‌واژه‌ای به احدی نمی‌گفت -و اگر می‌گفت برای شکایت از کسی که «حریم خصوصی»اش را پای‌مال کرده- حالا بمیرد؟ اصلاً سلینجر چند روز پیش مرد یا در سال هزارونه‌صد و پنجاه و خرده‌ای که به خانه‌ی تابه امروز مرموزش در نیو‌همپ‌شایر اسباب‌کشی کرد و زاویه گزید؟ اصلاً آیا باید به سلینجر و تمام زامبی‌های ادبی دنیا، رو بدهیم و زنده حساب‌شان کنیم و با دستان خود دستی‌دستی بزرگ‌ترشان کنیم از آن‌چه هستند، تا مثلاً «جامعه‌ی ادبی» ما را به جائی حساب کند و در بحث‌های کتاب‌خوان‌ها راه‌مان بدهند؟

×××

شاید هملت خودش هم نمی‌دانست که «بودن یا نبودن؛ مسأله این است»اش برای نویسنده‌ها چه حکایتی خواهد شد. شاملو که در ذیل این مونولوگ گفته بود: «بودن یا نبودن/ مسأله این نیست/ وسوسه این است...»، خوب فهمیده بود این را. تمام نویسنده‌ها بعد از مدّتی به افیونِ بودن (یا نبودن) مبتلا می‌شوند؛ کسی مثل هِمینگ‌وِی پیدا می‌شود که بودن را به ریالی نمی‌خرد و تیغ خودکشی بر روی شهرت‌اش (و بودن‌اش) می‌کشد؛ رومن گاری که بهترین رمان‌اش را با یکی از چندین نام مستعارش -یعنی "اِمیل آژار"- می‌نویسد؛ و حالا حضرت "جروم دیوید سلینجر" که تصمیم می‌گیرد در این جهان باشد ولی نه به عنوان عضوی شناسنامه‌دار. او برای این مشهور شد و مشهور ماند چون به‌زور می‌خواست مشهور نشود و مشهور نماند. او اتّفاقاً با این کار مجبور شد بیش‌تر چوب «بودن» را بخورد، نمونه‌اش عَرَض و عَرَض‌کشی از این دادگاه به آن‌یکی برای شکایت از این و آن. پس‌زدگی ِ مدرنیّت و واپس‌گرائی شبه‌زاهدانه، او را بر سر افواه انداخت. سلینجر کم‌تر از تیراژ و فروش کتاب‌هایش خواننده داشت؛ سلینجر مدتی -گیرم پنجاه سال- سکّه‌ی رایج محفل‌های ادبی شده بود. از دهه‌ی هشتاد در آمریکا، بریتانیا و کانادا به‌طور میان‌گین دومین کتاب تدریس شده زیر عنوان "literature" برای دبیرستانی‌ها بود. سلینجر در همین بلاد عزیزمان در نقش همان کراواتی‌ بود که آدم‌های باشعور و بافهم را از پیاده‌ها و پاپتی‌هائی مثل من جدا می‌کرد.

×××

سلینجر خودش را به خواب زد و ندانست که وجود یک نویسنده صرقاً برای خودش نیست که هر روزی که صلاح دید گم‌وگورش کند و به‌زعم خودش عزّتِ عُزلت را مُهنّاتر ببیند تا ذلّتِ شهرت را. سلینجر نفهمید که «هولدن کالفیلد»-ِ ناتوردشت حالا رفیق شفیق من و عدّه‌ای شده و دوست داریم آقای نویسنده برامان رفیق‌های دیگری هم به دنیا بیاورد. سلینجر این کار را نکرد چون ترسو بود؛ می‌ترسید آنی که به دنیا بیاوردش ناقص‌الخلقه شود و به اعتبارش ثلمه‌ای وارد کند. در دفتر کارش ده‌ها کتاب نوشته‌شده داشت که چاپ‌شان نکرد؛ نطفه‌ی ده‌ها فرزند را منعقد کرد و باز ترسید به دنیا بیاوردشان. البته احتمال‌اش هست بلائی (؟) که «ماکس برود» سر کافکا آورد و تمام کتاب‌های چاپ‌‌نشده‌‌ی کافکا را (که طبق وصیّت‌اش بایستی سوزانده می‌شد) چاپ کرد، کسی هم سر سلینجر بیاورد، که اگر بیاورد آن‌گاه شاید بشود فهمید که او چقدر «نویسنده» و «زنده» بوده و آیا چون کافکا بزرگ‌تر می‌شود یا نه.

×××

من شیفته‌ی یاغی‌گری‌های هولدن بودم و هستم؛ من آن‌صحنه‌ی انتظار "لین" برای "فرَنی" را از یاد نمی‌برم؛ من «یک روز خوش برای موزماهی» را رسماً بلعیدم!؛ من عاشق «تقدیم به ازمه؛ با عشق و نفرت»ام؛ راست‌اش این‌روزها کمی هم دل‌تنگ «نقّاش خیابان چهل و هشتم» شده‌ام...
به سه پاراگراف ابتدائی محل نگذارید؛ آن‌ها را نوشتم که به سنّت نیاکان‌ام پای‌بند نباشم که امروزه‌روز هم زنده‌ستیزند و مرده‌پرست؛ این‌ها را نوشتم که به خواسته‌ی استاد عمل کرده باشم که: «به مردگان نمره‌ی انضباط بدهید و بگذارید استراحت کنند»...

5 دیدگاه:

حسین گفت...

خوب گفتی؛ عالی.
این که شخصیّت نویسنده‌ها دیگه مال خودشون نیس، و باید مواظب باشن رو قبول دارم... امّا این که می‌تونن کنج عزلت اختیار کنن یا نه رو شک دارم؛ آخه از سلینجر بعیده که بی‌دلیل یا صرفن برای ژست این کار رو بکنه – از رو نوشته‌هاش می‌شه حدس‌زد. می‌دونی، منظورم اینه که ممکنه این یه کناره‌گیری صرف نباشه، یحتمل لازم بوده. و چیزی که احتمالش زیاده اینه که اون آثاری که تو تنهایی نوشته – که از خدا می‌خوام چاپ شن نه سوزونده – برای خلقشون نیاز به تنهایی داشتن، تنهایی و وحدت به معنای کلمه، انفراد روح و اندیشه دور از مردم و متعلّقاتشون. دوس دارم چاپ شن نه به این دلیل که بخوام درباره‌ی پیریِ یک نویسنده قضاوت‌کنم، بل‌که به‌نظرم تنها چیزی که از سال‌های آخرش مونده رو باید خوند، نه این که بذاریم دود شن و برن هوا؛ و بعدن درباره‌شون بی‌حدّ و حصر حرف‌بزنیم، بدون این‌که بدونیم خاطره و دل‌نوشته بودن یا داستان. حتّا اگه تو وصیّت‌نامه‌ش هم نوشته‌باشه که بسوزوننشون، من یکی می‌رم و می‌خونم نوشته‌ها رو.

باید منتظر موند.

Arash گفت...

فراموش نکنیم که جروم دیوید کالفیلد همونه که می خواست تو گنجه پیانو بزنه. احساساتش نسبت به مشاهیر "کشکی" نباید یادمون بره. من اصلن فکر نمی کنم که این عزلت گزینی دلیل هنری داشته. صرفن یه سری احساساتِ دلیل تراشیده ی شخصیه. حالا این که توی این حال و هوای تنهایی آثار هنری خاصی هم زاده می شن حرف دیگه ای که کاملن هم درسته.
ولی من فکر نمی کنم که کسی که یه بار به کسی ماهی بده متعهد می شه که تا ابد ماهیگیری اونو بکنه. سلینجر می تونه هر وقت بخواد داستان بنویسه یا ننویسه، و اینکه شما چی می خوای ذره ای اهمیت نداره، مگه اینکه سلینجر خان با شما صنم خاصی داشته باشه.

م ح م د گفت...

سلام.
اینجا رو که دیدم خوشحال شدم.
امروز داشتم یه ذره منطق الطیر میخوندم، حس کردم که شاید جالب باشه این کار رو دسته جمعی بکنید(م!)
یا به موازات این کاری که تعریف کردید، یا بعنوان یکی از کتابایی که بناست خونده بشه!
این چند بیت بنظرم مربوط به (ش)ما باشه:

م ح م د گفت...

مجمعى كردند مرغان جهان
آنچه بودند آشكارا و نهان

جمله گفتند اين زمان در دور كار
نيست خالى هيچ شهر از شهريار

چون بود كه اقليم مارا شاه نيست؟
بيش ازين بي شاه بودن راه نيست!

يكدگر را شايد ار يارى كنيم
پادشاهى را طلب كارى كنيم

زانكه چون كشور بود بي پادشاه
نظم و ترتيبى نماند در سپاه

پس همه با جايگاهى آمدند
سر به سر جوياى شاهى آمدند

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=19667&bookid=4704&language=1

http://www.farsiebook.com/ebook/6840.htm

amirosein گفت...

عجب تیمی اینجا جمع شدید... کفم برید! بیشتر نوشته‌ها رو خوندم و همه عالی بودن، واقعاً خوشحال‌کننده است.