۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

داش جکسون جکسون

چه‌طور می‌شود که وصف زندگی چندساعته‌ی یک سرخ‌پوست آمریکایی، که در خیابان‌های شهر بی‌هدف پرسه می‌زند، نصف شهر را می‌شناسد و دارودسته‌ای کوچک دارد که وضعشان از خودش هم بدتر است، می‌تواند این‌قدر جذّاب و گیرا باشد؛ و بااین‌که نثر ساده‌ای دارد و صرف یک واقعه‌نگاری داستانش را به‌تصویر کشیده، ما را مجذوب خود کند؟ (*)

×××

در ادبیّات معاصر جهان، همه‌چیز دست به دست هم داده تا ذائقه‌ی خواننده‌ی نوین به سویی کشیده‌شود که از توصیف‌های طویل – یا به‌تر بگویم، بی‌استفاده – فراری باشد و به‌دنبال نکته‌های بدیع زمانی و مکانی در داستان بگردد؛ توصیف‌ها اگر بعدن به درد گره‌گشایی نخورند، خواننده با خاطری آزرده پس از پایان داستان دست از کتاب می‌کشد، و این مستقیمن به ذهن پیچیده و نکته‌پسند مخاطب ام‌روز برمی‌گردد: که تاب فراموشی حتّا بخشی از شرح نویسنده را ندارد، و به دنبال بهره‌بردن از آن در گره‌گشایی داستان است. چه، برخی از نویسندگان زبردست – که کم‌شمار هم نیستند – با افزودن این شرح‌های کم‌و‌بیش ساده، شاید به هدفی دیگر می‌اندیشند: دورکردن خواننده از هدف اصلی و یا حتّا ایجاد گره‌ای نو – صدالبته مقصودم کش‌دادن نیست!

×××

چه‌طور می‌شود که یک سرخ‌پوست، یک مغول، یک عرب یا یک سیاه‌پوست – و در موارد نادر یک زردپوست چشم‌بادامی – خاطره یا ضرب‌المثل و یا افسانه‌ای مربوط به ملّت و قوم خود را تعریف می‌کند، و آن‌گاه مخاطبش با فاصله‌ی هزاران کیلومتر از وی، احساس هم‌ذات‌پنداری و آشنایی شدیدی با آن می‌کند، حال‌آن‌که نه وصف آن افسانه را شنیده و نه قرابت فرهنگی با شخص خطیب دارد؟ چرا تکّه‌کلام‌های یک سرخ‌پوست – که با نگاهی خارج از تک‌تک هجاهای جملات ترجمه‌شده به فارسی یا حتّا متن انگلیسی‌اش باید به‌ش نگریست – برای ما این‌قدر آشنا و خوش‌نواست، درصورتی‌که حتّا معادلش را در فارسی نمی‌توان یافت؟

×××

هم‌ذات‌پنداری و وجود نوستالژی در متنی که می‌خوانیم، مسلّمن به وقایع پیشین زندگی‌مان مربوطند؛ به خاطرات. امّا فراتر از آن، وجود یک "زبان جهانی" میان انسان‌هاست که فارغ از ساخت و چینش واژگان و جغرافیای گوینده، ذهنمان را وارد حوزه‌ی معنا و ارتباط تنگاتنگ این نوع زبان با اندیشه می‌کند. آن‌جاست که قرابت مزبور، مهمل نمی‌نمایاند.



بعدالتّحریر: شرمن الکسی، یک سرخ‌پوست است.
___________________
* تو گرو بگذار، من پس می‌گیرم / شرمن الکسی / امیرمهدی حقیقت / مجموعه‌ی خوبی خدا، چاپ چهارم / رویه‌ی یازده

5 دیدگاه:

Unknown گفت...

درود
نکته اول:
دارم فکر می کنم...
چیزایی که تفت میدیم...
هیج ربتی به کله قضیه...
نداره ها...
نکته دوم:
چه عجب...
اراتمند...

حسین گفت...

نوشته‌ها پست‌مدرنه! خیال می‌کنی! :)
ارادت‌مند.

Unknown گفت...

راستی...
من با بند دوم...
مثل میرزا مخالفم...
اگر اینجوری در نظر...
بگیریم، آثاری مثل...
نوشته های برونته ها و داستایوفسکی...
اثرشون رو بخاطر...
اصلی ترین ویژگیشون...
از دست میدن...(؟)
----
ضمنن بعید میدونم...
دستکم، "خوبی خدا"...
"نکته های بدیع زمانی و مکانی" داشته باشه...
(موراکامی رو بزاریم کنار!!!)
در اون حد که...
آدم ترجیح بده...
داستان ِ کوتاه جای بلند...
بخونه...
----
ارادتمند

حسین گفت...

خب، ازطرفی آشکارا مخاطب امروز، کم‌تر داستان‌های بلند داستایوفسکی و امثال اون رو می‌خونه؛ و من نمی‌گم که کارشون ارزش نداره. و صدالبته، توصیف‌های استاد فئودور، بی‌استفاده نیستند! ایشالّا کتابی از ایشون رو هم بخونیم و بحثی هم بنماییم.
ازطرف دیگر صحبتم بیش‌تر روی داستان کوتاهه.
ضمنن به‌هیچ‌وجه مقصودم این نیست که به‌خاطر "کم‌بود وقت"، داستان کوتاه رایج شده. وجوه مهمّ دیگه‌ای هست که سر وقت باید راجع بهشون بحث بشه.

ارادت‌مند.

Unknown گفت...

در تغییر سلیقهِ...
مخاطب شکی نیست...
اما این که این تغییر...
مستقیمن حاصل نکته سنجی...
مخاطب روز باشه جای سوال...
داره، چطور که اگر مخاطب امروز...
در این اندازه ریزنگر و خوش سلیقه...
باشه، ازش توقع نمیره...
که داستانهایی،(چه بلند) چه کوتاه، از...
نویسنده ای مثل کوئیلو رو،...
با داستانهای چخوف برابر بدونه...
حال اینکه اغلب نه تنها اولی...
رو ترجیح میده بلکه، "بهتر"...
قلمداد میکنه...
----
پ.ن: ایرانیان هم عصر، جزو این "مخاطبان امروز" به حساب میان؟
----
ارادتمند