۵ اردیبهشت ۱۳۹۱
۱۴ شهریور ۱۳۹۰
نثر مست، پیرنگ بی رحم
-
نثر وداع با اسلحه تا حدی خسته کننده است. پر است از نکات تکراری و جزئیاتی که برای پیرنگ غیرضروریند. نویسنده واوی از کارها و برخوردهای روزمره ی ستوان هنری جانیانداخته است. البته گنجاندن روزمرگیهای زندگی به حس واقعی بودن داستان کمک بسیاری کرده است، که با توجه به قسمت های خودزندگی نامه ای داستان احساسی چندان دور از واقعیت هم نیست. شخصیت اصلی داستان هم، که داستان از زبان او نقل می شود، زبان جذاب یا شخصیت میخکوب کننده ای ندارد که لحن گزارش گونه ی روایت را رنگ و لعاب خاصی ببخشد. با این حال، در قسمت هایی از کتاب، نثر داستان به طور ویژه ای جالب از کار درآمده است. صد البته، این مربوط به زمان هایی است که حال ستوان هنری سر جایش نیست. در این طور مواقع، زبان به هم می ریزد، قواعد دستوری به فراموشی سپرده می شود و منطقِ بین عبارات تلوتلو می خورد. به طور مثال، آخر فصل سوم فردریک هنری تلاش دارد به کشیش توضیح دهد که چرا به ابروتزی، جایی که پدر کشیش قرار بوده چند روزی از او پذیرایی کند، نرفته است. ولی ضمنن مست است و خودش هم درست نمی داند چرا این طور شده؛ انگار ازقضا مدام برایش کار پیش می آمده است. مکالمه ی این دو نفر در کتاب این طوری روایت شده*:
از قرار مفتعلن مفتعلن مفتعلن ارنست همینگوی را هم کشته است. هیچ راه بهتر و هوشمندانه تری هم برای انتقال حال و روز ستوان هنری وجود ندارد. خواننده از لا به لای این جمله های نیمه تمام و بی فعل و بی ربط، منظور هنری دستگیرش می شود و مثل کشیش تا حدی دستش می آید که چرا طرف به ابروتزی نرفته، و ضمنن در احساساتش و گیجیش هم شریک می شود.اونها که با هم جروبحث میکردند ما دوتا با هم حرف زدیم. من میخواستم برم ابروتزی. هیچجایی نرفتهبودم که جادههاش مثل آهن سفت و یخزده باشن، جایی که روشن و سرد و خشک باشه و برفش خشک باشه و پودری و ردّ پای خرگوش تو برفا و دهقانا کلاهشونو بردارن و لرد صدات کنن و شکارش خوب باشه. به هیچ همچو جایی نرفتهبودم، عوضش دود کافهها و شبهایی که اتاق دور سرت میچرخید و تو بایست به دیوار زل میزدی تا وایسته، شبهایی که تو رختخواب، مست مست، میدونستی هرچی هست همینه، و هیجان عجیب غریب بیدار شدن و ندونستن اینکه اون که باهاته کیه، و دنیا همهش تخیلی و عجیب غریب تو تاریکی و اونقدر هیجانانگیز که باید تو تاریکی دوباره بیخیالی رو ازسرمیگرفتی، با اطمینان از این که همینه همهش، همه و همه و همه و اهمیت ندی. یهدفعه خیلی هم اهمیت بدی و بخوابی که باهاش بیدارشی گاهی وقتا صبح زود و همهی اون چیزایی که بوده دیگه نباشه و همهچی واضح و روشن و محکم و بعضی وقتا دعوا سر هزینه. بعضی وقتام هنوز دوستداشتنی و گرم و صبحونه و ناهار. گاهی همهی خوبیاش رفته و خوشحال که بری بیرون تو خیابونا اما همیشه یه روز دیگه در حال شروع شدن و بعدش یه شب دیگه. من سعی کردم در مورد شب توضیح بدم و فرق بین شب و روز و چقدر شب بهتره مگه اینکه روز خیلی تمیز و خنک باشه و نتونستم بگم؛ همینطور که الآنم نمیتونم توضیح بدم. ولی اگه سرت اومدهباشه میدونی. اون سرش نیومدهبود ولی فهمید که من واقعن میخواستم برم ابروتزی ولی نرفتهبودم و ما هنوز با هم رفیق بودیم، با یه عالمه سلیقهی مشابه، ولی با تفاوتی که بینمون بود. {...} ـ
دفتر پنجم و آخر از این حکایت، تا پیش از رخ دادن فاجعه در بیمارستان، شمه ای است از صلح و آرامش آرمانشهری جناب همینگوی. بیشتر به رؤیا شبیه است تا واقعیت. تمام فصل هایش در سوئیس می گذرد، کشوری که در جنگ بی طرف ماند و به عشاقِ خسته از جنگِ داستان کلبه ای اجاره ای برای آسایش و خوشبختی داد. ولی این آرزوی تحقق یافته بهتر از آن بود که دیری بپاید. جنگِ هولناک بر تمام داستان سایه افکنده بود، و همینگوی ما را خسته و تشنه لبِ چشمه ی خنک آسایش برد، جرعه ای از زلالش نوشاند، و تشنه تر از قبل به قلب تراژدی پرتاب کرد. باید این کار را می کرد. صلح برای بیشتر مردم درگیرِ جنگ واقعی تر از خواب و خیال نبود. باید با شوک نهایی از خواب و خیال بیرون می آمدیم و با استفاده از تضاد بین دو کشور - سوئیس و ایتالیا - می دیدیم که آنچه در نتیجه ی جنگ از دست می رود چیست. بی رحمی پایان داستان اجتناب ناپذیر بود.
*این نقل قول حاصل تلاش من برای ترجمه متن کتاب از انگلیسی است، چون به ترجمه ی فارسی آن دسترسی نداشتم. اگر کیفیت ترجمه به جناب دریابندری نمی رسد، باید ببخشید! متن اصلی را می توانید در ادامه ی مطلب بخوانید.
۲۳ تیر ۱۳۹۰
روایت زخمیهای نجیب
۱۳ تیر ۱۳۹۰
۱ تیر ۱۳۹۰
چهار دیواری کپکزدهی نویسنده
۲۴ خرداد ۱۳۹۰
در نسبت متن و تن
۲۱ خرداد ۱۳۹۰
اندر فضیلتِ "ها"کردن
1-
مقدّمهها، پیشگفتارها، نقدی بر اثرها، دیباچهها، چهگونه این را نوشتمها، چهگونه این را ترجمه کردمها و کلّی از هاهای دیگر. هیچ هانویسی – اعم از مترجم، مؤلّف، گردآورنده، ویراستار، دوستِ متعهّدبهادبیّاتِ نویسندهای مرحوم، ناشر، ناقد، منتقد و... – شاید در اثنای نوشتنِ هایش به این نیندیشد که نوشتهاش ممکن است چه بلایی بر سرِ اثر بیاورد. از بحثِ تخریبِ خودِ متنِ مرقوم که بگذریم – که علیحده است – جایگاه قرارگیریِ های موردنظر کجای کتاب است؟ مترجم ترجمهی اثر را تقدیم کرد، دَمَش گرم – خوب است البته که اثر را تقدیم نکرد؛ ولی مقدّمهی مترجم چرا مینویسد؟! نوشت؟ عمرش دراز؛ چرا اوّلِ کتاب گذاشت؟ (چرا میخند؟)
این بههیچوجه حقّ ناشر یا نویسنده نیست. این را میگوییم حالا فردا ناشرها دمِ خانهمان تأصّن (!) میکنند. نه آقای ناشر / مترجم! حقّ مسلّم توست هاکردن در کتاب؛ چه، زحمت کشیدهای برایش و نظرت محترم است. امّا جانِ اثرِ بینوا، جانش را نگیر؛ راستراست های مزبور را نگذار اوّلِ کتاب. بههرروی، شاید من که کتاب خریدهام – آری، منِ نوعی – دلم بخواهد از بس که مترجم را دوست دارم اوّل مقدّمهاش را بخوانم. امّا این انتخاب نباید تحمیلی یا حتّا ترغیبی باشد. آخرِ کتاب هم جا هست جان خودم! هرچند هیچوقت پیشنهاد نمیکنم حتّا مقدّمهی خود نویسنده را هم اوّل بخوانید؛ اصل مرگ مؤلّف – بَهبَه!
2-
ترجمهی شبهای روشن سروش حبیبی روان است؛ ترجمه از او برمیآید. کاردرست است. مثلن جایی – که خیلی هم درخشش آن در نگاه اوّل بارز نیست – میگوید:
"وای چه مکافاتی، چه مکافاتی! ببین دخترجان، من این حرف را برای این زدم که تو مواظب خودت باشی و زیاد نگاهش نکنی. در این روزگار وانفسا، یک مستأجر فقیر نصیب ما شده آن هم خوشقیافه. آنوقتها، زمان ما اینجور نبود!"
3-
زبانِ روسی همانطور که میدانید درجات تحبیب و تصغیر بسیاری برای نامهایش دارد. قبلن که بچّه بودیم و پانوشتها کمتر باب بود در ترجمه، این مشکل برای خواندنِ کلاسیکهای روسی برایم وجود داشت. مثلن در خود متن سهچهار نام گوناگون برای یکی از شخصیّتها ذکر میشد. دیالوگها و سخنان که دیگر واویلا! هرچه طرف صمیمیتر میشد در طول زمان بدتر! شما تصوّرش را بکنید اوّلین ترجمهی کتاب روسیای که خواندم بهخاطر عدم آشناییم با این مقوله، با هر نامِ جدید یک شخصیّت جدید تصوّر میکردم. خب طبعن بیشتر از شبی چهارپنجصفحه نمیتوانستم بخوانم از سردرد. بدیهیست که از کلاسیکهای روسی وحشتزده شدم، بر خودم لعنت فرستادم و نیز بر نویسندهی محترم که در اثرِ سیصدصفحهایش سیصدواَندی شخصیّت دارد، آن هم بدون توصیف. جوان بودیم و خام دیگر.
مثلن برای الکساندر یا الکساندرا این نامها بهترتیب تحبیب و تصغیرشان بیشتر میشود: ساشا، ساشِنکا، ساشِشکا، ساچکا، سانیا، سانکا، شورا، شورکا، شوریک، شوروچکا.
یا برای آناستاسیا – که یکی از شخصیّتهای کتاب هم هست: ناستاسیا، ناستیا، ناستِنکا، ناستیوشکا، ناستیوکا، ناستکا، آسیا، استاسیا.
خودتان رنجم را در آن روز کذا درک فرمودهاید، لابد.
۴ خرداد ۱۳۹۰
تضادّ دیالکتیکی و شنلی که برای گوگول نبود
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۰
فراخوان همکتابخوانی پنجم: شبهای روشن
۳ دی ۱۳۸۹
عمو کاسمورو
۲۵ آذر ۱۳۸۹
محرمانه: هم کتابخوانی
---
پسانوشت: "هم نویسی" هم به نظرم به دیار باقی شتافت، روحش شاد.
۱۵ شهریور ۱۳۸۹
خواب، خوب، احیاناً بهشت...
۹ شهریور ۱۳۸۹
۱ مرداد ۱۳۸۹
شیرینزبان
ادبیات ِ نوین ِ فرانسه در ایران تنها با آثار نویسندگانی همچون "پروست"، "زولا"، "کامو" و "سلین" شناخته میشود؛ این کمبود ِ شناخت – نه تنها در این زمینه – بلکه در کل، حاصل ِ وابسته و محدود بودن ِ مطالعاتمان به ترجمه و متون ترجمهشده است. ادبیات فرانسه نیز مانند دیگر همانندهایش علاوه بر بزرگزادگانی چون پروست، شیرینزبانهای دیگری نیز دارد که به لطف نامهربانیهای اهل ترجمه و چاپ درست شناخته نشدهاند. "مارسل امه" یکی از این تهطّغاریهای فرانسهی قرن ِ بیست است که شاید به خاطر ِ زبان ِ تند و طنز ِ انتقادیش، آثار مهمش در ایران تا کنون مورد ِ "چاپ" قرار نگرفتهاند. با استناد به "ایبنا" تاکنون پنج کتاب دیگر، جز مجموعه داستان دیوارگذر، از امه چاپ شدهاست که شامل عناوین ِ "داستانهای مزرعه" و "پنجه ِ گربه" میشود1.
مجموعهی دیوارگذر در اصل شامل پانزده داستان-کوتاه است که همگی با طنز و استفاده از فانتزی قصد انتقاد از وضعیت سیاسی و اجتماعی و مذهبی موجود در دوران نویسنده را دارند. از این پانزده داستان، تنها پنج داستان مهر ِ تایید ِ وزارت ِ ارشاد را برای چاپ دریافت کردهاند که بیشتر قالبی فانتزی و بار انتقادی ِ اجتماعی دارند و دهتای باقی که احتمالتن بیشتر مذهبیاند، روانهی تاریکخانهی باقی توقیفیات شدهاند. در آخر کتاب لیستی از تمام کارهای امه آورده شدهاست که تعداد آنها بسیار قابل توجه است. امه برای نویسندهای 65 ساله بسیار پرکار به حساب میآمده است.
جدای از اینکه میگویند نویسندهای را نمیتوان با خواندن ِ -یک اثر- قضاوت کرد، اما ترجمه را همیشه میتوان مورد ِ مذمت قرار داد و مترجمان و اهل ِ قلم خود میدانند که این کار چهقدر شیرین است. در مورد مجموعه دیوارگذر نکتهای که توجه هرکس را که مقدمه کتاب را خوانده باشد جلب میکند این است که با وجود تشکر از دو نفر در مقدمه بدلیل کمکهایشان در ویرایش متن، متن همچنان در بسیاری موارد اشکالات دستوری و چاپی قابل لحاظی دارد2. به غیر از این اشکالات که رفیق ِ شفیق ِ چاپهایمان شدهاند زبان ِ کتاب نسبتن به خوبی منتقل شدهاست، روایتها و مونولوگها روانند و در کل مجموعهی بیدردسری را میسازند3.
1. همچنین، بنابر ایبنا قرار بوده در چاپ کتاب ده داستان از پانرده داستان چاپ شود که به نظر میرسد ممیزان جور دیگر صلاح دیدهاند. در اینجا بخوانید.
2. برای هر داستان 2 مورد اشکالات چاپی و ترجمه پیدا کرده بودم که به لطف محمد فعلن به فناست! در اسرع وقت دوباره پیدایشان میکنم.
3. تعدادی از داستانهای حذفشده از مجموعه در بلاگ شخصی مترجم به این آدرس موجود است. خواندن این یکی "سانسور" بقیه را نیز توضیح میدهد.
۲۰ تیر ۱۳۸۹
نام نانوشتهی روی جلد
1 خیل ِ نهچندان کمشماری از نویسندگان اسیر ترجمههای معدود از آثارشاناند. این نویسندگان از اینرو نوعاً نمیتوانند برای کشور مقصدِ آثارشان، تمام و کمال شناخته شوند. آنها گاهی با تککتابی در ترازوی نقد منتقدان قرار میگیرند؛ گاهی زیادِ از حد جدّی گرفته میشوند، گاهی استعدادشان در نزد عامّ و خاصّ، مکتوم میماند و برچسبهای ناسزاوارانه دریافت میکنند. برای مثال «سلین» تا چندی پیش چنین وضعیّتی داشت؛ سلین تنها با همان یک کتابی که فرهاد غبرائی از او ترجمه کرده بود ("سفر به انتهای شب") در لابهلای صفحات ادبی نشریات میزیست، تا این که مهدی سحابی -روحاش شاد- دست به ترجمهی آثار منتخب سلین زد؛ چنین بود که «مرگ قسطی» خوانده شد، «دستهی دلقکها» در کتابخانهی کتابخوانان قرار گرفت؛ مخاطبان تازه با تکنیکهای خاص سلین مثل جملههای بیفعل و شبهجملهها آشنا شدند؛ از این رهگذر مخاطبان خاصّی که فرانسه میدانستند و پیشتر با سلین بیشتر آشنا شده بودند به طور ِ دستهاوّل، با سلین آشنا شدند و سلین دیگری را کشف کردند...
این تشبیب ِ نهکماز قصیده، از این جهت بود که «دیوار گذار» نهایتاً نمیتواند معرّف «مارسل اِمه» برای ما باشد، از طرفی بالکمیّت، تکاثریست که نمایندهی بخشی از هرآنچیزیست که اِمه طیّ دهها سال نوشته، و همچنین به زبانی دیگر است که گنجایشهایی از نوعی دیگر دربرابر زبانی بیگانه دارد. همهی اینها باعث میشود که وقتی از «دیوارگذر» حرف میزنیم (و تماماً همهی چنین تکاثرهایی از نویسندگان کمشناس) بهتر است نام نویسنده را روی جلد نانوشته فرض کنیم و صرفاً به بررسی ِ آنچه در دستانمان ورقمیخورد بپردازیم.
2 طنز ماهیتی جدایِ از «خندهدار بودن» دارد. میتوان چندینهزار صفحه داستان طنز خواند ولی کوچکترین لبخندی (هرچند تلخ) به لب نیاورد. از طرفی طنز میتواند خندهدار هم باشد ولی امر معهود این است که «خنده» برای طنز امری نه لازم است و نه کافی. به بیان دیگر خنده میتواند یکی از وسائل طنز باشد (و نه هدفِ آن)؛ در حالی در مقابل، شبهگونهای به نام «فکّاهه» هدفی جز خندادنِ حداکثری مخاطب ندارد. اکثر آنچیزی که ما در تلویزیون و رسانهها به نام طنز بهشان بر میخوریم بیشتز فکاهه و لطیفهاند و تیپیک.
زیرگونهی دیگری که گهگاه مورد بحث قرار میگیرد طنز سیاه است. نکته اینجاست که گاهی طنز با طنز تلخ (Dark Comedy) هم اشتباه گرفته میشود. طنز تلخ (/سیاه) در نهایت با تمام این اوصاف، طنزی حزنآلود است که لبخندی ضمنی بر لبانِ مخاطب شکل میدهد، امّا این خنده صرفاً از ضعف ادراکی ِ مخاطب در اولویّتبندی ذهنی ماوقع شکل میگیرد. مخاطب به یک چشمبههمزدن نمیتواند حال را مورد مداقه قرار دهد و به چیزی میخندد که آن، ملازم امری بسیار نامطبوع است که فیالحال مغفول مانده.
با این تعاریف مجموعهی «دیوارگذر» ترکیبیست از طنز و طنز تلخ.