۴ خرداد ۱۳۹۰

تضادّ دیالکتیکی و شنلی که برای گوگول نبود


«روس، حدّ و اندازه نمی‌شناسد؛ یا به زهد روی می‌آورد یا به باده‌گساری. باده‌گساری‌های شب‌های سن‌پترزبورگ گاه چند شبانه‌روز به‌طول می‌انجامید، و چه‌بسا هم‌راه خود ثروتِ خانواده‌ها وآرزوهای یک عمر را به باد می‌داد و سرانجام در لحظه‌ای که سیر دَوَرانی سرمستی به حدّ جنون می‌رسید با شلّیک گلوله‌ای به پایان می‌رسید...» - آسیا در برابر غربI


بارها شنیده‌ام و شنیده‌اید این جمله‌ی معروف تورگنی‌یف را که «ما همه از زیر "شنل"ِ "گوگول" بیرون آمده‌ایم». علی‌ایّ‌حال اگر چنین تعبیری را از تورگنی‌یف درست بدانیم، خوانش درست‌تری از ادبیاتِ روس می‌تواند این باشد که این ادبیات، بیش‌تر از زیر شنلی بیرون آمده که می‌توان نام‌اش را «شنل تضادباوری» گذاشت. از باب توضیح این‌که در تفکّر هگل «وجودِ شیء» در گروی ضدّش استII، درواقع از نظرگاه او ادراکِ بستنی «سرد و نرم» متوقّف بر ادراکِ «گرمی» و «سختی» است. به قول شارحین هگل «اثبات مطلق، مساوی‌ست با عدم مطلق» یا به‌لفظ دیگر، اثباتِ مطلق، اساساً ممکن نیست و لاجرم ما با نفیْ مجبوریم اثباتی مقیّد به نفی بسازیم. درواقع اگر چیزی «هست»، یعنی مجموعه‌ای‌ست از حاصل‌جمع بوده‌ها و نبوده‌ها/ سلب‌ها و ایجاب‌ها و در یک کلام، جمع متضادّین. میراث چنین قرائتی از وجود، بعدها در دستان کارل مارکس افتاد، و جالب آن‌که این دو فیلسوفِ آلمانی هیچ‌جا به اندازه‌ی روسیه تکریم نشدند و دنباله‌رو نیافتند.


امّا تا این‌جا صرفاً سخن از انگاره‌ای فلسفی و مجرّد رفت، پس ربطش به آن شنل «تضادباور» چی‌ست؟ ربطِ هگل به داستایفسکی چه‌گونه ربطی‌ست؟ جواب را باید از متن ادبیات روسیه گرفت. آثار بزرگان ادبی این کشور برای افاده‌ی معنا (بگیرید مترادف وجود هگلی) دقیقاً درپی ساخت همین تضادّ نفیی-اثباتی در خلق آثارشان‌اند؛ فی‌الواقع خروجی معنائی یک رمانِ روسی، محصول تضادّی دو-هسته‌ای بین کارکترها، جای‌ها و بافت‌های داستان است. برای نمونه داستایفسکی در «برادران کارامازوف»، داستان را با خلق چنین تضادّی بین ایوان و آلکسی کارامازوف شکل می‌دهد و پیش می‌برد. محصولْ هرچه هست حاصل برهم‌زنش دیالکتیکی این دو متضادّ است. از همین‌روست که نویسنده‌ی روسی اغلب تصمیم می‌گیرد برای روشن‌ترشدن این تضادّ (در نتیجه روان‌تر پیش‌رفتن داستان)، به خلق پرسوناژهای رادیکال و گاه اغراق‌شده دست بزند. نهایتاً حاصل، همان گفت‌آورد اوّل نوشته است؛ از همین در است که روس یا زاهد ِ زاهد است، یا ملحد ِ ملحد، که این را می‌توان برآمده از خلق‌وخوی قومی روس‌ها دانست، و شاید همین خصلت بود که آغوش باز آنان به‌روی دیالکتیک وجودی هگل، و ماتریالیزم دیالکتیک مارکس را نتیجه شد.


«شب‌های روشن» هیچ‌کجای چنین اسلوبی جای نمی‌گیرد. آن‌چه از یک نویسنده‌ی روس انتظار می‌رود، خلق اثری چون «پدران و فرزندان» تورگنی‌یف است و «بازاروف»ئی دیگر، یا بازتولید رمان‌هائی از قبیل «شیّاطین» داستایفسکی و بدیلی برای «استاوروگین». اثری مثل ِ «شب‌های روشن»، یا مثلاً «مرشد و مارگریتا»ی بولگاکوف، -هرچند متعلّق به جغرافیای روسیه باشند- امّا در نگاهی معناشناختی روسی نیستند؛ ناستنکا، محبوب گم‌شده‌ی او یا راوی داستان از جنس آدم‌هائی عادی هستند که می‌شناسیم. بین این سه اساساً تضادی شکل نمی‌گیرد که بر اساس آن تضاد بخواهد داستان پیش رود، دلیل هم آن خطابه‌ی پایان داستان راوی، خطاب به ناستنکا که در وحدتی ارگانیک بین اجزاء، داستان را پایان می‌بخشد. شب‌های روشن نوشته‌ی داستایفسکی هست، امّا مطلقاً داستان داستایفسکی نیست. برای همین هم هست که اغلب در سیاهه‌ی آثار او شمرده نمی‌شود و بیش‌تر اقتباس‌های سینمائی یا تآتری‌اش در کشورهای اروپای غربی انجام می‌پذیرد تا در خود روسیه.


اگر کالبد فکر غربی را بشکافیم، دو قلب تپنده می‌یابیم؛ یکی فکر فلسفیِ آلمانی، و دیگرْ فکر ادبی روسی. اگر ایمانوئل کانت با «انقلاب کپرنیکی سوژه» و چرخش ِ آن، فلسفه را به ذو بخش پیش/ پس از خود تقسیم کرد، در روسیه نابغه‌هائی مثل اشکلوفسکی با نهضت «صورت‌گرایی»III ادبی‌شان پایه‌های نقد ادبی مدرن را گذاشتند. اگر در قرن پیش مارتین هایدگر آلمانی «مسأله‌محور»ترین فلسفه‌ی زمان را عرضه کرد، داستایفسکی هم، در مقام یک متفّکر، بی‌شک مسأله‌محورترین ادبیات را به روی کاغذ کشید. القصّه شاید گزاف نباشد که ادّعا شود مرده‌ریگ تفکّر غربی، از وصایای این دو قوم حاصل شده است.

ــــــــــــــــــــــــــــ

I.    «آسیا در برابر غرب» | داریوش شایگان | انتشارات امیرکبیر
II.    بنگرید به:
«فلسفه‌ی هگل» | والتر استیس | حمید عنایت | انتشارات علمی فرهنگی
III.    بنگرید به:
Formalism and Marxism | Tony Bennett | Routledge
که ایده‌هائی کلّی از این بحث را در بر دارد.

6 دیدگاه:

Arash گفت...

سواد من رو که در چند جمله ی اول پشت سر گذاشتی!
(اگر چند فکر می کنم شاید این جا جای کاملن مناسبی هم برای روشن کردن تکلیف تمام کالبد فکر غربی - یا حتا چند و چون خلق و خوی قومی (؟) ملتی به بزرگی و تنوع روسها - نبود.)

محمّد گفت...

آرش:
هدف من‌ئم کالبدشکافی فکر غربی نبود -که همون‌طورم که گفتی این‌جا جای مناسبی نیست و اساساً به دلیل بضاعت ناچیز من می‌تونه کار خنده‌داری هم باشه. امّا می‌تونم راجع به یه پدیده‌ی رفتاری مثِ «تعادل‌گریزی» تو روسا چن خط بنویسم، کاری که هم خودشون کردن و هم روسیه‌شناس‌ها. به‌نظرم‌ئم واقعاً نمی‌شه از ادبیات روسیه گفت و از بستر شکل‌گیری‌اش نگفت؛ یه رمان اینگیلیسی خیلی کم‌تر، شاید چون به یه روح گلوبال نزدیک‌تر شدن تا کشور محصورتر و مدافع‌تر مقابل جهانی‌شدن، مثِ روسا. اگرم جملاتی ناظر به روح تفکّر غربی بوده صرفاً برای این به‌کار برده شده که اهمّیّت ادبیاتِ روسیه و اثرگذاریِ کم‌نظیرش روشن شه، و نه مطلقاً هیچ‌کار دیگه‌ای.
(یه فیلسوفه هس اسم‌اش‌ئو یادم رفته... خلاصه گفته بود دو تا شاه‌کار تو عالم بشریت وجود داره و نمود نبوغ انسان مدرن‌ئه: یکی «رساله‌ی منطقی-فلسفی» ویتگنشتاین، یکی‌ام «برادران کارامازوف»ِ داستایفسکی. جالب این‌ئه که اوّلی آلمانی‌الاصل‌ئه، دومی روس!)

به‌جای پشت سر موندن تو چن خطّ اوّل، جلو می‌رفتی یه کم از خود نوشته می‌گفتی!

مهدا پورمهدی گفت...

چیز خوبی گفتی، هر چه که زمان جلوتر می‌ره، تفاوت عجیب و غریب این روس‌ها با بقیه‌ی دنیا رو بیش‌تر می‌بینیم و می‌فهمیم. توی سینماشون که وضعیت وحشتناکه! به قدری فضا با بقیه‌ی دنیا متفاوته که غیرقابل توضیحه!
حرفی که در مورد داستایوفسکی نبودن شب‌های روشن زدی کاملاً درسته به نظرم. نکته‌ی جالب دیگه‌ش اینه که ببینیم چه‌قدر سینما توی اقتباس از رمان‌های مهم و گنده‌ی داستایوفسکی موفق بوده؟ تقریباً موفقیتی حاصل نشده! رمان‌های مهم داستایوفسکی یه جور حریم خاصی برای ادبیات درست کرده‌ان که سینما نتونسته از راه اقتباس بهش هنوز دست پیدا کنه...

محمّد گفت...

دقیقاً.
حالا بعدنا کمک می‌کنی یه‌کم با سینماشون‌ئم آشنا شم...
منتظر حرفات درموردِ اقتباس از آثار داستایفسکی ئم هسّم به‌شدّت! اون حریمه‌رم کامل باهاتم.
: )

majid گفت...

فرماليسم بهتره به صورت‌گرايي ترجمه بشه. ساخت‌گرايي معادل structuralism است.

محمّد گفت...

خیلی ممنون از تذکّر؛ کاملاً اشتباه ترجمشو آورده بودم.
تصحیح میکنم الآ،

مرسی!