۱۴ شهریور ۱۳۹۰

نثر مست، پیرنگ بی رحم

می دانم که در هنگام انتشار این پست خیلی ها هنوز کتاب را نخوانده اند. این جمله ها را صرفن محض یادآوری می نویسم، که اگر کتاب را تمام نکرده اید دست نگه دارید و غفلتن این ها را زودتر از موقع نخوانید!
-
نثر وداع با اسلحه تا حدی خسته کننده است. پر است از نکات تکراری و جزئیاتی که برای پیرنگ غیرضروریند. نویسنده واوی از کارها و برخوردهای روزمره ی ستوان هنری جانیانداخته است. البته گنجاندن روزمرگیهای زندگی به حس واقعی بودن داستان کمک بسیاری کرده است، که با توجه به قسمت های خودزندگی نامه ای داستان احساسی چندان دور از واقعیت هم نیست. شخصیت اصلی داستان هم، که داستان از زبان او نقل می شود، زبان جذاب یا شخصیت میخکوب کننده ای ندارد که لحن گزارش گونه ی روایت را رنگ و لعاب خاصی ببخشد. با این حال، در قسمت هایی از کتاب، نثر داستان به طور ویژه ای جالب از کار درآمده است. صد البته، این مربوط به زمان هایی است که حال ستوان هنری سر جایش نیست. در این طور مواقع، زبان به هم می ریزد، قواعد دستوری به فراموشی سپرده می شود و منطقِ بین عبارات تلوتلو می خورد. به طور مثال، آخر فصل سوم فردریک هنری تلاش دارد به کشیش توضیح دهد که چرا به ابروتزی، جایی که پدر کشیش قرار بوده چند روزی از او پذیرایی کند، نرفته است. ولی ضمنن مست است و خودش هم درست نمی داند چرا این طور شده؛ انگار  ازقضا مدام برایش کار پیش می آمده است. مکالمه ی این دو نفر در کتاب این طوری روایت شده*:
 
اون​ها که با هم جروبحث می​کردند ما دو​تا با هم حرف زدیم. من می​خواستم برم ابروتزی. هیچ​جایی نرفته​بودم که جاده​هاش مثل آهن سفت و یخ​زده باشن، جایی که روشن و سرد و خشک باشه و برفش خشک باشه و پودری و ردّ پای خرگوش تو برفا و دهقانا کلاهشونو بردارن و لرد صدات کنن و شکارش خوب باشه. به هیچ همچو جایی نرفته​بودم، عوضش دود کافه​ها و شب​هایی که اتاق دور سرت می​چرخید و تو بایست به دیوار زل می​زدی تا وایسته، شب​هایی که تو رخت​خواب، مست مست، می​دونستی هرچی هست همینه، و هیجان عجیب​ غریب بیدار شدن و ندونستن این​که اون که باهاته کیه، و دنیا همه​ش تخیلی و عجیب غریب تو تاریکی و اون​قدر هیجان​انگیز که باید تو تاریکی دوباره بی​خیالی رو از​سر​می​گرفتی، با اطمینان از این که همینه همه​ش، همه​ و همه و همه و اهمیت ندی. یه​دفعه خیلی هم اهمیت بدی و بخوابی که باهاش بیدارشی گاهی وقتا صبح زود و همه​ی اون چیزایی که بوده دیگه نباشه و همه​چی واضح و روشن و محکم و بعضی وقتا دعوا سر هزینه. بعضی وقتام هنوز دوست​داشتنی و گرم و صبحونه و ناهار. گاهی همه​ی خوبیاش رفته و خوشحال که بری بیرون تو خیابونا اما همیشه یه روز دیگه در حال شروع شدن و بعدش یه شب دیگه. من سعی کردم در مورد شب توضیح بدم و فرق بین شب و روز و چقدر شب بهتره مگه اینکه روز خیلی تمیز و خنک باشه و نتونستم بگم؛ همین​طور که الآنم نمی​تونم توضیح بدم. ولی اگه سرت اومده​باشه می​دونی. اون سرش نیومده​بود ولی فهمید که من واقعن می​خواستم برم ابروتزی ولی نرفته​بودم و ما هنوز با هم رفیق بودیم، با یه عالمه سلیقه​ی مشابه، ولی با تفاوتی که بینمون بود. {...} ـ
از قرار مفتعلن مفتعلن مفتعلن ارنست همینگوی را هم کشته است. هیچ راه بهتر و هوشمندانه تری هم برای انتقال حال و روز ستوان هنری وجود ندارد. خواننده از لا به لای این جمله های نیمه تمام و بی فعل و بی ربط، منظور هنری دستگیرش می شود و مثل کشیش تا حدی دستش می آید که چرا طرف به ابروتزی نرفته، و ضمنن در احساساتش و گیجیش هم شریک می شود.
-
دفتر پنجم و آخر از این حکایت، تا پیش از رخ دادن فاجعه در بیمارستان، شمه ای است از صلح و آرامش آرمانشهری جناب همینگوی. بیشتر به رؤیا شبیه است تا واقعیت. تمام فصل هایش در سوئیس می گذرد، کشوری که در جنگ بی طرف ماند و به عشاقِ خسته از جنگِ داستان کلبه ای اجاره ای برای آسایش و خوشبختی داد. ولی این آرزوی تحقق یافته بهتر از آن بود که دیری بپاید. جنگِ هولناک بر تمام داستان سایه افکنده بود، و همینگوی ما را خسته و تشنه لبِ چشمه ی خنک آسایش برد، جرعه ای از زلالش نوشاند، و تشنه تر از قبل به قلب تراژدی پرتاب کرد. باید این کار را می کرد. صلح برای بیشتر مردم درگیرِ جنگ واقعی تر از خواب و خیال نبود. باید با شوک نهایی از خواب و خیال بیرون می آمدیم و با استفاده از تضاد بین دو کشور - سوئیس و ایتالیا - می دیدیم که آنچه در نتیجه ی جنگ از دست می رود چیست. بی رحمی پایان داستان اجتناب ناپذیر بود.

*این نقل قول حاصل تلاش من برای ترجمه متن کتاب از انگلیسی است، چون به ترجمه ی فارسی آن دسترسی نداشتم. اگر کیفیت ترجمه به جناب دریابندری نمی رسد، باید ببخشید! متن اصلی را می توانید در ادامه ی مطلب بخوانید.

We two were talking while the others argued. I had wanted to go to Abruzzi. I had gone to no place where the roads were frozen and hard as iron, where it was clear cold and dry and the snow was dry and powdery and hare-tracks in the snow and the peasants took off their hats and called you Lord and there was good hunting. I had gone to no such place but to the smoke of cafés and nights when the room whirled and you needed to look at the wall to make it stop, nights in bed, drunk, when you knew that that was all there was, and the strange excitement of waking and not knowing who it was with you, and the world all unreal in the dark and so exciting that you must resume again unknowing and not caring in the night, sure that this was all and all and all and not caring. Suddenly to care very much and to sleep to wake with it sometimes morning and all that had been there gone and everything sharp and hard and clear and sometimes a dispute about the cost. Sometimes still pleasant and fond and warm and breakfast and lunch. Sometimes all niceness gone and glad to get out on the street but always another day starting and then another night. I tried to tell about the night and the difference between the night and the day and how the night was better unless the day was very clean and cold and I could not tell it; as I cannot tell it now. But if you have had it you know He had not had it but he understood that I really wanted to go to the Abruzzi but had not gone and we were still friends, with many tastes alike, but with the difference between us. {...} (Chapter 3, Pages 13-14)


0 دیدگاه: