1-
مقدّمهها، پیشگفتارها، نقدی بر اثرها، دیباچهها، چهگونه این را نوشتمها، چهگونه این را ترجمه کردمها و کلّی از هاهای دیگر. هیچ هانویسی – اعم از مترجم، مؤلّف، گردآورنده، ویراستار، دوستِ متعهّدبهادبیّاتِ نویسندهای مرحوم، ناشر، ناقد، منتقد و... – شاید در اثنای نوشتنِ هایش به این نیندیشد که نوشتهاش ممکن است چه بلایی بر سرِ اثر بیاورد. از بحثِ تخریبِ خودِ متنِ مرقوم که بگذریم – که علیحده است – جایگاه قرارگیریِ های موردنظر کجای کتاب است؟ مترجم ترجمهی اثر را تقدیم کرد، دَمَش گرم – خوب است البته که اثر را تقدیم نکرد؛ ولی مقدّمهی مترجم چرا مینویسد؟! نوشت؟ عمرش دراز؛ چرا اوّلِ کتاب گذاشت؟ (چرا میخند؟)
این بههیچوجه حقّ ناشر یا نویسنده نیست. این را میگوییم حالا فردا ناشرها دمِ خانهمان تأصّن (!) میکنند. نه آقای ناشر / مترجم! حقّ مسلّم توست هاکردن در کتاب؛ چه، زحمت کشیدهای برایش و نظرت محترم است. امّا جانِ اثرِ بینوا، جانش را نگیر؛ راستراست های مزبور را نگذار اوّلِ کتاب. بههرروی، شاید من که کتاب خریدهام – آری، منِ نوعی – دلم بخواهد از بس که مترجم را دوست دارم اوّل مقدّمهاش را بخوانم. امّا این انتخاب نباید تحمیلی یا حتّا ترغیبی باشد. آخرِ کتاب هم جا هست جان خودم! هرچند هیچوقت پیشنهاد نمیکنم حتّا مقدّمهی خود نویسنده را هم اوّل بخوانید؛ اصل مرگ مؤلّف – بَهبَه!
2-
ترجمهی شبهای روشن سروش حبیبی روان است؛ ترجمه از او برمیآید. کاردرست است. مثلن جایی – که خیلی هم درخشش آن در نگاه اوّل بارز نیست – میگوید:
"وای چه مکافاتی، چه مکافاتی! ببین دخترجان، من این حرف را برای این زدم که تو مواظب خودت باشی و زیاد نگاهش نکنی. در این روزگار وانفسا، یک مستأجر فقیر نصیب ما شده آن هم خوشقیافه. آنوقتها، زمان ما اینجور نبود!"
3-
زبانِ روسی همانطور که میدانید درجات تحبیب و تصغیر بسیاری برای نامهایش دارد. قبلن که بچّه بودیم و پانوشتها کمتر باب بود در ترجمه، این مشکل برای خواندنِ کلاسیکهای روسی برایم وجود داشت. مثلن در خود متن سهچهار نام گوناگون برای یکی از شخصیّتها ذکر میشد. دیالوگها و سخنان که دیگر واویلا! هرچه طرف صمیمیتر میشد در طول زمان بدتر! شما تصوّرش را بکنید اوّلین ترجمهی کتاب روسیای که خواندم بهخاطر عدم آشناییم با این مقوله، با هر نامِ جدید یک شخصیّت جدید تصوّر میکردم. خب طبعن بیشتر از شبی چهارپنجصفحه نمیتوانستم بخوانم از سردرد. بدیهیست که از کلاسیکهای روسی وحشتزده شدم، بر خودم لعنت فرستادم و نیز بر نویسندهی محترم که در اثرِ سیصدصفحهایش سیصدواَندی شخصیّت دارد، آن هم بدون توصیف. جوان بودیم و خام دیگر.
مثلن برای الکساندر یا الکساندرا این نامها بهترتیب تحبیب و تصغیرشان بیشتر میشود: ساشا، ساشِنکا، ساشِشکا، ساچکا، سانیا، سانکا، شورا، شورکا، شوریک، شوروچکا.
یا برای آناستاسیا – که یکی از شخصیّتهای کتاب هم هست: ناستاسیا، ناستیا، ناستِنکا، ناستیوشکا، ناستیوکا، ناستکا، آسیا، استاسیا.
خودتان رنجم را در آن روز کذا درک فرمودهاید، لابد.
4 دیدگاه:
باحال بود. حالا، گذاشتن یه ها اول کتاب، آزادی خواننده برای نادیده گرفتنش رو چه طور زیر سوال می بره؟ من خودم بیشتر مواقع حوصله ی خوندنشو ندارم، فوقش آخر سر اگه خیلی خوشم اومد می خونمش.
اگر فرانکفورتیها قدرتی در دست داشتن، گذاشتن این "ها"ها در کنار یک رمان در یک مجلد، اصلاً اتفاق نمیافتاد!
به آرش: مرسی! آزادی خواننده رو زیر سؤال نمیبره؛ درسته. خواننده هنوز هم مختاره که انتخاب کنه. بحث سر ترغیب و ترتیبه. ببین، کاری که تو میکنی خیلی کمتر بین خوانندهها اتّفاق میفته – این کاریه که منم میکنم. اکثرن خوانندهها از اوّل کتاب رو برمیدارن و شروع میکنن به خوندن و میرن جلو... من در بدترین حالت که قرار باشه "ها"ی موردنظر اوّل کتاب باشه به ناشر عزیز پیشنهاد میکنم یه "اسپویلر الرت"ی، چیزی بذاره.
به مهدا: منم همینو میگم اصن آقا! روحِ هورکهایمر شاد! :دال
ارسال یک نظر