۱۴ شهریور ۱۳۹۰

نثر مست، پیرنگ بی رحم

می دانم که در هنگام انتشار این پست خیلی ها هنوز کتاب را نخوانده اند. این جمله ها را صرفن محض یادآوری می نویسم، که اگر کتاب را تمام نکرده اید دست نگه دارید و غفلتن این ها را زودتر از موقع نخوانید!
-
نثر وداع با اسلحه تا حدی خسته کننده است. پر است از نکات تکراری و جزئیاتی که برای پیرنگ غیرضروریند. نویسنده واوی از کارها و برخوردهای روزمره ی ستوان هنری جانیانداخته است. البته گنجاندن روزمرگیهای زندگی به حس واقعی بودن داستان کمک بسیاری کرده است، که با توجه به قسمت های خودزندگی نامه ای داستان احساسی چندان دور از واقعیت هم نیست. شخصیت اصلی داستان هم، که داستان از زبان او نقل می شود، زبان جذاب یا شخصیت میخکوب کننده ای ندارد که لحن گزارش گونه ی روایت را رنگ و لعاب خاصی ببخشد. با این حال، در قسمت هایی از کتاب، نثر داستان به طور ویژه ای جالب از کار درآمده است. صد البته، این مربوط به زمان هایی است که حال ستوان هنری سر جایش نیست. در این طور مواقع، زبان به هم می ریزد، قواعد دستوری به فراموشی سپرده می شود و منطقِ بین عبارات تلوتلو می خورد. به طور مثال، آخر فصل سوم فردریک هنری تلاش دارد به کشیش توضیح دهد که چرا به ابروتزی، جایی که پدر کشیش قرار بوده چند روزی از او پذیرایی کند، نرفته است. ولی ضمنن مست است و خودش هم درست نمی داند چرا این طور شده؛ انگار  ازقضا مدام برایش کار پیش می آمده است. مکالمه ی این دو نفر در کتاب این طوری روایت شده*:
 
اون​ها که با هم جروبحث می​کردند ما دو​تا با هم حرف زدیم. من می​خواستم برم ابروتزی. هیچ​جایی نرفته​بودم که جاده​هاش مثل آهن سفت و یخ​زده باشن، جایی که روشن و سرد و خشک باشه و برفش خشک باشه و پودری و ردّ پای خرگوش تو برفا و دهقانا کلاهشونو بردارن و لرد صدات کنن و شکارش خوب باشه. به هیچ همچو جایی نرفته​بودم، عوضش دود کافه​ها و شب​هایی که اتاق دور سرت می​چرخید و تو بایست به دیوار زل می​زدی تا وایسته، شب​هایی که تو رخت​خواب، مست مست، می​دونستی هرچی هست همینه، و هیجان عجیب​ غریب بیدار شدن و ندونستن این​که اون که باهاته کیه، و دنیا همه​ش تخیلی و عجیب غریب تو تاریکی و اون​قدر هیجان​انگیز که باید تو تاریکی دوباره بی​خیالی رو از​سر​می​گرفتی، با اطمینان از این که همینه همه​ش، همه​ و همه و همه و اهمیت ندی. یه​دفعه خیلی هم اهمیت بدی و بخوابی که باهاش بیدارشی گاهی وقتا صبح زود و همه​ی اون چیزایی که بوده دیگه نباشه و همه​چی واضح و روشن و محکم و بعضی وقتا دعوا سر هزینه. بعضی وقتام هنوز دوست​داشتنی و گرم و صبحونه و ناهار. گاهی همه​ی خوبیاش رفته و خوشحال که بری بیرون تو خیابونا اما همیشه یه روز دیگه در حال شروع شدن و بعدش یه شب دیگه. من سعی کردم در مورد شب توضیح بدم و فرق بین شب و روز و چقدر شب بهتره مگه اینکه روز خیلی تمیز و خنک باشه و نتونستم بگم؛ همین​طور که الآنم نمی​تونم توضیح بدم. ولی اگه سرت اومده​باشه می​دونی. اون سرش نیومده​بود ولی فهمید که من واقعن می​خواستم برم ابروتزی ولی نرفته​بودم و ما هنوز با هم رفیق بودیم، با یه عالمه سلیقه​ی مشابه، ولی با تفاوتی که بینمون بود. {...} ـ
از قرار مفتعلن مفتعلن مفتعلن ارنست همینگوی را هم کشته است. هیچ راه بهتر و هوشمندانه تری هم برای انتقال حال و روز ستوان هنری وجود ندارد. خواننده از لا به لای این جمله های نیمه تمام و بی فعل و بی ربط، منظور هنری دستگیرش می شود و مثل کشیش تا حدی دستش می آید که چرا طرف به ابروتزی نرفته، و ضمنن در احساساتش و گیجیش هم شریک می شود.
-
دفتر پنجم و آخر از این حکایت، تا پیش از رخ دادن فاجعه در بیمارستان، شمه ای است از صلح و آرامش آرمانشهری جناب همینگوی. بیشتر به رؤیا شبیه است تا واقعیت. تمام فصل هایش در سوئیس می گذرد، کشوری که در جنگ بی طرف ماند و به عشاقِ خسته از جنگِ داستان کلبه ای اجاره ای برای آسایش و خوشبختی داد. ولی این آرزوی تحقق یافته بهتر از آن بود که دیری بپاید. جنگِ هولناک بر تمام داستان سایه افکنده بود، و همینگوی ما را خسته و تشنه لبِ چشمه ی خنک آسایش برد، جرعه ای از زلالش نوشاند، و تشنه تر از قبل به قلب تراژدی پرتاب کرد. باید این کار را می کرد. صلح برای بیشتر مردم درگیرِ جنگ واقعی تر از خواب و خیال نبود. باید با شوک نهایی از خواب و خیال بیرون می آمدیم و با استفاده از تضاد بین دو کشور - سوئیس و ایتالیا - می دیدیم که آنچه در نتیجه ی جنگ از دست می رود چیست. بی رحمی پایان داستان اجتناب ناپذیر بود.

*این نقل قول حاصل تلاش من برای ترجمه متن کتاب از انگلیسی است، چون به ترجمه ی فارسی آن دسترسی نداشتم. اگر کیفیت ترجمه به جناب دریابندری نمی رسد، باید ببخشید! متن اصلی را می توانید در ادامه ی مطلب بخوانید.

۲۳ تیر ۱۳۹۰

روایت زخمی‌های نجیب

داستان با فصلی کوتاه شروع می‌شود که وصف‌کننده‌ی دهکده‌ی محل اقامت فردریک هنری و هم‌سنگرانش است. آن‌چه که معمولاً از یک اثر هنری که در برابر جنگ می‌ایستد و فریاد مخالفت سر می‌دهد، انتظار داریم، در همین فصل خود را نشان می‌دهد. فصل آغازین با این جمله به پایان می‌رسد: «در آغاز زمستان باران دائمی شروع شد و همراه باران وبا آمد، ولی جلوش را گرفتند، و سرانجام فقط هفت هزار نظامی از وبا مردند.»
در بخش اول - از آغاز کتاب تا بازگشت فردریک به جبهه‌ی جنگ - نه تنها فردریک بلکه تمام شخصیت‌ها با جنگ کنار آمده‌اند. جنگ برایشان مثل مرغابی‌هایی که امروز بر فراز دریا پرواز می‌کنند و فردا هم شاید سر و کله‌شان پیدا شود، عادی است. آن‌چه که راوی به عنوان ابزار روایت از آن استفاده می‌کند، نه بیان اعتقادات و عواطف عمیق که صرفاً توصیفات فیزیکی ساده‌ای‌ست از محیطی که در آن زندگی می‌کند. می‌توانید راوی وداع با اسلحه را با راوی قماربازِ داستایوفسکی مقایسه کنید. الکسی ایوانویچِ قمارباز همواره دارد آن‌چه در ذهنش می‌گذرد را تعریف می‌کند، فلسفه می‌بافد و برای خواننده توضیح می‌دهد که چرا باید امشب قمار کند. اما تمام آن‌چه که فردریک برایتان شرح می‌دهد، موهای بلند و بلوند کاترین است و طعم ورمونت روی تخت بیمارستان. شخصیت‌های همینگ‌وی علاقه ای به فکر کردن ندارند. آن‌ها فقط زندگی می‌کنند. 
xxx
«پس شما فکر می‌کنید که جنگ همین‌طور ادامه خواهد داشت؟ هیچ‌طوری نخواهد شد؟»
«من نمی‌دونم. همین قدر می‌دونم که اتریشی‌ها بعد از پیروزی دست از جنگ نمی‌کشند. مردم فقط بعد از آن که شکست خوردند، مسیحی می‌شن.»
«اتریشی‌ها هم - غیر از بوسنیایی‌ها - عیسوی هستند.»
«نمی‌گم همین‌طوری عیسوی کشکی، می‌گم مثل عیسای مسیح.»
کشیش چیزی نگفت. 
«ما حالا همه‌مون نجیب‌تر شده‌ایم، چون که شکست خورده‌ایم. اگر پطرس حضرت مسیح را در باغ نجات داده بود، آن حضرت چه‌طور می‌شد؟»
فصل بیست و ششم، ص 231
 xxx
آن‌چه که روایت در بخش اول را پایان می‌دهد، عاشق شدن فردریک است. چیزی که از این عشق به خواننده نشان داده می‌شود، بیش‌تر صورت مادی آن است. فردریک و کاترین عاشق جذابیت همدیگر‌ هستند. بارها و بارها باید از زبان فردریک بخوانیم که کاترین چه موهای زیبایی دارد. آن دو در کنار هم به آرامش می‌رسند ولی هیچ‌کدام قصد ندارند آدم‌های عمیقی باشند. فلسفه نمی‌بافند. دامنه‌ی واژگان محدودی را استفاده می کنند. در یک کلام، آدم‌های ساده‌ای هستند.
در بخش دوم روایت با تحول فردریک و نفرت او از جنگ مواجه می‌شویم. اما تحول فردریک یک تحول فکری نیست. از آن‌چه که از رابطه‌ی عاشقانه‌اش هم می‌دانیم، مشخص است که هیچ‌کدام‌شان با چیزی جز شکست احساسی مواجه نشده‌اند. در گفت‌وگوی آخری که بین فردریک و کشیش رخ می‌دهد، فردریک می‌گوید که من فکر نمی‌کنم. کمی به یاد می‌آورم ولی فکر نمی‌کنم. دوری از کاترین برای فردریک یک شکست و یأس تمام عیار است اما نه یک یأس فکری، که یأسی احساسی. آشنایی با کاترین باعث درون‌گرا شدن فردریک نمی‌شود. دیالوگ‌های بخش دوم همان‌اند که در بخش اول خوانده‌ایم. بنابراین اشتباه محض است که وداع با اسلحه را یک رمان عاشقانه‌ی جنگی به حساب بیاوریم. وداع با اسلحه رمانی درباره‌ی شکست است. فردریک عاشق شده ولی حس شکست در همه‌ی آدم‌های داستان مشترک است: رینالدی و کشیش و سرگرد همان شکستی را حس کردند که فردریک تجربه کرد.

آن‌ها، همه‌شان، زندگی کردند، شکست خوردند و نجیب‌تر شدند.


۱۳ تیر ۱۳۹۰

فراخوان هم‌کتاب‌خوانی ششم: وداع با اسلحه



وداع با اسلحه | ارنست همینگ‌وی | نجف دریابندری | انتشارات نیلوفر

۱ تیر ۱۳۹۰

چهار دیواری کپک‌زده‌ی نویسنده

کار نویسنده چیست؟ نویسنده از آمال، دغدغه‌ها، خاطرات تلخ و شیرین، ندامت‌ها و شادی‌های نادیرپای خود می‌نویسد، در چهاردیواری‌ای که رنگش حتماً از کپک سبز شده و دود زده و به قدری غم انگیز است و به قدری پر از دود سیگار که آدم در آن خفه می‌شود، با قلم معشوقش را می‌بوسد، برف بر سرش می‌باراند، او را می‌رنجاند تا ترکش کند و بعد پیشمانی را روی سر واژگان خالی می‌کند. 

در شب دوم که راوی بی‌نام شب‌های روشن، داستان زندگی‌اش را برای ناستنکا باز می‌گوید، در واقع به جای ادبیات و نوشتن، به ناستنکا روی آورده است. ناستنکا را مثل کاغذی سفید می‌بیند که می‌تواند خود را بر آن بنویسد. ناستنکا هم وضعیت مشابهی دارد. از خواندن داستان‌های والتر اسکات برای مادربزرگش در حالی که تنها به معشوقش فکر می‌کرد، می‌گوید و خود را در گوش‌های راوی مکتوب می‌کند.

در فیلم «پیش از طلوع» (ساخته‌ی ریچارد لینک‌لیتر)، جسی و سلین برای یک شب چنان آرامشی را تجربه می‌کنند که در هیچ مکان و زمانی تجربه‌اش نکرده بودند. اما شش ماه بعد، سلین به خاطر فوت مادربزرگش سر قرار حاضر نمی‌شود و شب رویایی وین را به اولین و آخرین دیدارشان تبدیل می‌کند. پانزده سال می‌گذرد و در «پیش از غروب» - دنباله‌ی فیلم قبلی - در پاریس همدیگر را به طور اتفاقی ملاقات می‌کنند. جسی ازدواج کرده و به خاطر چاپ رمان جدیدش که به داستان آن شب رویایی می‌پردازد، به پاریس آمده. سلین هم در طول این چند سال با چند نفری وارد رابطه شده، اما هیچ کدام‌شان نتوانستند آرامش آن شب وین را تجربه کنند. چرا جسی داستان آن شب را نوشت؟ داستایوفسکی می‌گوید «زیرا کسی را مانند سلین نیافت که بتواند برایش تعریف کند!» 

صبح است. نامه‌ی ناستنکا را در دستی نگه داشته و به تار عنکبوت‌های اتاق می‌نگرد. سال‌ها می‌گذرد. ناستنکایی نمی‌یابد. راوی می‌شود و قلم به دست می‌گیرد و از شب‌های روشن می‌نویسد. شب‌هایی که ردشان برای همیشه روی راوی می‌ماند. شب‌هایی که برای آخرین بار، با یک «ناستنکا» هم‌صحبت بود. اولین و آخرین شب‌های روشن...

۲۴ خرداد ۱۳۹۰

در نسبت متن و تن

سکس، آرزواندیشی و رمانس؛ یا چرا در عاشقانه‌ها وصال عاشق و معشوق بی‌معناست

در طبقه‌بندی اکت‌های یک رابطه‌ی جنسی، آن عملی «جنسی»تر محسوب می‌شود که در آن دو بدن رویاروئی بیشتری با یک‌دیگر داشته باشند؛ از یک بوسه معمولاً به «سکس» تعبیر نمی‌شود، چون در آن تماسِ دو بدن، حدّاقلّی است. از طرفی در  این کنش، میل وصف‌ناپذیری به اتّحاد با تن طرف دیگر در هر دو شریک وجود می‌گیرد که هر لحظه باعث عریانی بیش‌تر و بی‌واسطه‌تر دو تن می‌شود و همین، باعث جنسی‌تر دانسته شدن آن؛ تا جائی که این نیروی پیش‌رانه، در طول هم‌آغوشی، هر-آن دو طرف را به سمت تمامیّت‌خواهیِ بدن دیگری پیش می‌برد. امّا در نهایت چه اتّفاقی می‌افتد؟ دو کالبد بر هم منطبق می‌شوند و به اتّحاد می‌رسند؟ مطمئناً نه، لحظه‌ی رهائی جنسی (Orgasm)، لحظه‌ی انطباق نیست، بل‌که لحظه‌ی فروکش‌کردن و کم‌رنگی ناگهانی همان نیروی پیش‌رانه است؛ لحظه‌ی دست‌کشیدن از آن خواستِ دیوانه‌وار.

اتّحادِ دو ابژه‌ی جنسی ممکن نیست، امّا مقصود/ مطلوب هست. تحقّق این مقصود، تنها در بستر ِ ذهنیّتْ (سوبژکتیویته) ممکن است؛ در طول سکس، یک طرف الزاماً با بدنِ شریک‌اش نمی‌آمیزد، بل‌که آمیختگی ِ ذهنی با او برقرار می‌کند؛ از همین روست که گویا دیدنِ شریک جنسی همیشه مراد نیست و آمیزشْ اغلب با چشمان بسته، نور ِ کم و در نوعی غریبگی صورت می‌گیرد. حالْ آمیزش جنسی سوبژکتیو، این امر را میسّر می‌کند که دو تن، در هم بیامیزند و به یک‌سانی برسند و حتّا از هم گذر کنند -امّا مجرّد، و به‌دور از عینیّت (اُبژکتیویته). اتّحاد عینی دو تن، هیچ‌گاه رخ نمی‌دهد و مقصدی نارسیدنی‌ست؛ گو این‌که در نظر، معمولاً تا سرحدّات آن پیش رفته می‌شود. نهایتاً امّا نرسیدن به هدفی، همیشه موجب سکون نمی‌شود؛ گاهی رفتن تا مرزهای لذّت‌بخش امری دست‌نیافتنی، خود مهمّ‌ترین محرّک است؛ از همین‌روست که هم‌خوابگی هیچ‌گاه مشتری‌های خود را از دست نمی‌دهد. القصّه به‌نظر راقم این سطور همان فزونی‌گرفتن آن-به-آن، و تماس ِ تدریجی است که یک رمانس را پیش می‌برد؛ از همین ره‌گذر است که استاد بی‌بدیل رمان‌نویسی معاصر، ماریو بارگاس یوسا، نوشتن را «استریپ‌تیز»ِ نویسنده جلوی چشمان خوانندگان می‌داند.

در بافتِ رمانس‌ها، وصال عُشّاق به منزله‌ی همان اتّحاد عینی ِ ناممکن دو تن است؛ همان‌طور که عینی‌شدن سکس، به ابتذال و عینیّت گرایش‌های بت‌انگارانه (Fetishistic) منتهی می‌شود، سعی در رساندن عاشق و معشوق به یک‌دیگر در اثری رمانتیک هم، اثر رابه ابتذالی عامّه‌پسند، و دم‌دست می‌کشاند. همان خیال‌پروریِ ذهنی در رابطه‌ی جنسی است که در یک اثر عاشقانه به شکل  آرزواندیشیِ (Wishful Thinking) راوی در روایت داستان برای کام‌جوئی نهائی از معشوق -که اتّفاق نخواهد افتاد- مستحیل می‌شود. «ناستنکا» باید در نظر راوی معشوق-دیگر-به‌سامان-شده به‌حساب بیاید و به‌ناگاه ضربه‌ی پایانی (به مثابه لحظه‌ی ارضاء) بر او او وارد شود تا بعد از آن، خطابه‌ی پایانی داستان را در آرامش پس از رهائی بخواند.

این دو نسبت، نسبتِ مدرن و جدیدی در ادبیات نیستند؛ در «هزار و یک شب» شهرزاد، هزار و یک شب (که عدد «هزار و یک»، خود کنایه‌ای از بی‌پایانی‌ست) برای پادشاه هر شب، در وقتِ -به طور معمول- هم‌خوابگی، قصّه می‌گوید و در حقیقت جای خالی لذّت تن را با لذّت متن پر می‌کند؛ او قصّه‌هائی نقل می‌کند که در آن‌ها رمانس، گاهْ مضمون اصلی و گاهْ دست‌کم مضمون فرعی است. تمنّا و خواهش جنسی جای‌اش را به آرزواندیشی رمانتیک می‌دهد و ما را تا ابدیّتِ موسوم به شب هزار یک‌ام می‌کشاند؛ درستْ همان‌طور که آن نیروی «لیبیدو»وار، تن‌خواهی را در ظاهر به اُبژه‌ی جنسی نزدیک‌تر می‌کند، و به آن نمی‌رساند.

۲۱ خرداد ۱۳۹۰

اندر فضیلتِ "ها‌"کردن


1-
مقدّمه‌ها، پیش‌گفتارها، ‌نقدی بر اثرها، دیباچه‌ها، ‌چه‌گونه این را نوشتمها، چه‌گونه این را ترجمه کردم‌ها و کلّی از هاهای دیگر. هیچ هانویسی – اعم از مترجم، مؤلّف، گرد‌آورنده، ویراستار، دوستِ متعهّد‌به‌ادبیّاتِ نویسنده‌ای مرحوم، ناشر، ناقد، منتقد و... – شاید در اثنای نوشتنِ هایش به این نیندیشد که نوشته‌اش ممکن است چه بلایی بر سرِ اثر بیاورد. از بحثِ تخریبِ خودِ متنِ مرقوم که بگذریم – که علی‌حده است – جای‌گاه قرارگیریِ های مورد‌نظر کجای کتاب است؟ مترجم ترجمه‌ی اثر را تقدیم کرد، دَمَش گرم – خوب است البته که اثر را تقدیم نکرد؛ ولی مقدّمه‌ی مترجم چرا می‌نویسد؟! نوشت؟ عمرش دراز؛ چرا اوّلِ کتاب گذاشت؟ (چرا می‌خند؟)
این به‌هیچ‌وجه حقّ ناشر یا نویسنده نیست. این را می‌گوییم حالا فردا ناشرها دمِ خانه‌مان تأصّن (!) می‌کنند. نه آقای ناشر / مترجم! حقّ مسلّم توست هاکردن در کتاب؛ چه، زحمت کشیده‌ای برایش و نظرت محترم است. امّا جانِ اثرِ بی‌نوا، جانش را نگیر؛ راست‌راست های مزبور را نگذار اوّلِ کتاب. به‌هر‌روی، شاید من که کتاب خریده‌ام – آری، منِ نوعی – دلم بخواهد از بس که مترجم را دوست دارم اوّل مقدّمه‌اش را بخوانم. امّا این انتخاب نباید تحمیلی یا حتّا ترغیبی باشد. آخرِ کتاب هم جا هست جان خودم! هر‌چند هیچ‌وقت پیش‌نهاد نمی‌کنم حتّا مقدّمه‌ی خود نویسنده را هم اوّل بخوانید؛ اصل مرگ مؤلّف – بَه‌بَه!

2-
ترجمه‌ی شب‌های روشن سروش حبیبی روان است؛ ترجمه از او بر‌می‌آید. کاردرست است. مثلن جایی – که خیلی هم درخشش آن در نگاه اوّل بارز نیست – می‌گوید:

"وای چه مکافاتی، چه مکافاتی! ببین دختر‌جان، من این حرف را برای این زدم که تو مواظب خودت باشی و زیاد نگاهش نکنی. در این روزگار وانفسا، یک مستأجر فقیر نصیب ما شده آن هم خوش‌قیافه. آن‌وقت‌ها، زمان ما این‌جور نبود!"


3-
زبانِ روسی همان‌طور که می‌دانید درجات تحبیب و تصغیر بسیاری برای نام‌هایش دارد. قبلن که بچّه بودیم و پا‌نوشت‌ها کم‌تر باب بود در ترجمه، این مشکل برای خواندنِ کلاسیک‌های روسی برایم وجود داشت. مثلن در خود متن سه‌چهار نام گوناگون برای یکی از شخصیّت‌ها ذکر می‌شد. دیالوگ‌ها و سخنان که دیگر واویلا! هر‌چه طرف صمیمی‌تر می‌شد در طول زمان بدتر! شما تصوّرش را بکنید اوّلین ترجمه‌ی کتاب روسی‌ای که خواندم به‌خاطر عدم آشناییم با این مقوله، با هر نامِ جدید یک شخصیّت جدید تصوّر می‌کردم. خب طبعن بیش‌تر از شبی چهار‌پنج‌صفحه نمی‌توانستم بخوانم از سردرد. بدیهی‌ست که از کلاسیک‌های روسی وحشت‌زده شدم، بر خودم لعنت فرستادم و نیز بر نویسنده‌ی محترم که در اثرِ سی‌صد‌صفحه‌ایش سی‌صد‌و‌اَندی شخصیّت دارد، آن هم بدون توصیف. جوان بودیم و خام دیگر.
مثلن برای الکساندر یا الکساندرا این نام‌ها به‌ترتیب تحبیب و تصغیرشان بیش‌تر می‌شود: ساشا، ساشِنکا، ساشِشکا، ساچکا، سانیا، سانکا، شورا، شورکا، شوریک، شوروچکا.
یا برای آناستاسیا – که یکی از شخصیّت‌های کتاب هم هست: ناستاسیا، ناستیا، ناستِنکا، ناستیوشکا، ناستیوکا، ناستکا، آسیا، استاسیا.
خودتان رنجم را در آن روز کذا درک فرموده‌اید، لابد.

۴ خرداد ۱۳۹۰

تضادّ دیالکتیکی و شنلی که برای گوگول نبود


«روس، حدّ و اندازه نمی‌شناسد؛ یا به زهد روی می‌آورد یا به باده‌گساری. باده‌گساری‌های شب‌های سن‌پترزبورگ گاه چند شبانه‌روز به‌طول می‌انجامید، و چه‌بسا هم‌راه خود ثروتِ خانواده‌ها وآرزوهای یک عمر را به باد می‌داد و سرانجام در لحظه‌ای که سیر دَوَرانی سرمستی به حدّ جنون می‌رسید با شلّیک گلوله‌ای به پایان می‌رسید...» - آسیا در برابر غربI


بارها شنیده‌ام و شنیده‌اید این جمله‌ی معروف تورگنی‌یف را که «ما همه از زیر "شنل"ِ "گوگول" بیرون آمده‌ایم». علی‌ایّ‌حال اگر چنین تعبیری را از تورگنی‌یف درست بدانیم، خوانش درست‌تری از ادبیاتِ روس می‌تواند این باشد که این ادبیات، بیش‌تر از زیر شنلی بیرون آمده که می‌توان نام‌اش را «شنل تضادباوری» گذاشت. از باب توضیح این‌که در تفکّر هگل «وجودِ شیء» در گروی ضدّش استII، درواقع از نظرگاه او ادراکِ بستنی «سرد و نرم» متوقّف بر ادراکِ «گرمی» و «سختی» است. به قول شارحین هگل «اثبات مطلق، مساوی‌ست با عدم مطلق» یا به‌لفظ دیگر، اثباتِ مطلق، اساساً ممکن نیست و لاجرم ما با نفیْ مجبوریم اثباتی مقیّد به نفی بسازیم. درواقع اگر چیزی «هست»، یعنی مجموعه‌ای‌ست از حاصل‌جمع بوده‌ها و نبوده‌ها/ سلب‌ها و ایجاب‌ها و در یک کلام، جمع متضادّین. میراث چنین قرائتی از وجود، بعدها در دستان کارل مارکس افتاد، و جالب آن‌که این دو فیلسوفِ آلمانی هیچ‌جا به اندازه‌ی روسیه تکریم نشدند و دنباله‌رو نیافتند.


امّا تا این‌جا صرفاً سخن از انگاره‌ای فلسفی و مجرّد رفت، پس ربطش به آن شنل «تضادباور» چی‌ست؟ ربطِ هگل به داستایفسکی چه‌گونه ربطی‌ست؟ جواب را باید از متن ادبیات روسیه گرفت. آثار بزرگان ادبی این کشور برای افاده‌ی معنا (بگیرید مترادف وجود هگلی) دقیقاً درپی ساخت همین تضادّ نفیی-اثباتی در خلق آثارشان‌اند؛ فی‌الواقع خروجی معنائی یک رمانِ روسی، محصول تضادّی دو-هسته‌ای بین کارکترها، جای‌ها و بافت‌های داستان است. برای نمونه داستایفسکی در «برادران کارامازوف»، داستان را با خلق چنین تضادّی بین ایوان و آلکسی کارامازوف شکل می‌دهد و پیش می‌برد. محصولْ هرچه هست حاصل برهم‌زنش دیالکتیکی این دو متضادّ است. از همین‌روست که نویسنده‌ی روسی اغلب تصمیم می‌گیرد برای روشن‌ترشدن این تضادّ (در نتیجه روان‌تر پیش‌رفتن داستان)، به خلق پرسوناژهای رادیکال و گاه اغراق‌شده دست بزند. نهایتاً حاصل، همان گفت‌آورد اوّل نوشته است؛ از همین در است که روس یا زاهد ِ زاهد است، یا ملحد ِ ملحد، که این را می‌توان برآمده از خلق‌وخوی قومی روس‌ها دانست، و شاید همین خصلت بود که آغوش باز آنان به‌روی دیالکتیک وجودی هگل، و ماتریالیزم دیالکتیک مارکس را نتیجه شد.


«شب‌های روشن» هیچ‌کجای چنین اسلوبی جای نمی‌گیرد. آن‌چه از یک نویسنده‌ی روس انتظار می‌رود، خلق اثری چون «پدران و فرزندان» تورگنی‌یف است و «بازاروف»ئی دیگر، یا بازتولید رمان‌هائی از قبیل «شیّاطین» داستایفسکی و بدیلی برای «استاوروگین». اثری مثل ِ «شب‌های روشن»، یا مثلاً «مرشد و مارگریتا»ی بولگاکوف، -هرچند متعلّق به جغرافیای روسیه باشند- امّا در نگاهی معناشناختی روسی نیستند؛ ناستنکا، محبوب گم‌شده‌ی او یا راوی داستان از جنس آدم‌هائی عادی هستند که می‌شناسیم. بین این سه اساساً تضادی شکل نمی‌گیرد که بر اساس آن تضاد بخواهد داستان پیش رود، دلیل هم آن خطابه‌ی پایان داستان راوی، خطاب به ناستنکا که در وحدتی ارگانیک بین اجزاء، داستان را پایان می‌بخشد. شب‌های روشن نوشته‌ی داستایفسکی هست، امّا مطلقاً داستان داستایفسکی نیست. برای همین هم هست که اغلب در سیاهه‌ی آثار او شمرده نمی‌شود و بیش‌تر اقتباس‌های سینمائی یا تآتری‌اش در کشورهای اروپای غربی انجام می‌پذیرد تا در خود روسیه.


اگر کالبد فکر غربی را بشکافیم، دو قلب تپنده می‌یابیم؛ یکی فکر فلسفیِ آلمانی، و دیگرْ فکر ادبی روسی. اگر ایمانوئل کانت با «انقلاب کپرنیکی سوژه» و چرخش ِ آن، فلسفه را به ذو بخش پیش/ پس از خود تقسیم کرد، در روسیه نابغه‌هائی مثل اشکلوفسکی با نهضت «صورت‌گرایی»III ادبی‌شان پایه‌های نقد ادبی مدرن را گذاشتند. اگر در قرن پیش مارتین هایدگر آلمانی «مسأله‌محور»ترین فلسفه‌ی زمان را عرضه کرد، داستایفسکی هم، در مقام یک متفّکر، بی‌شک مسأله‌محورترین ادبیات را به روی کاغذ کشید. القصّه شاید گزاف نباشد که ادّعا شود مرده‌ریگ تفکّر غربی، از وصایای این دو قوم حاصل شده است.

ــــــــــــــــــــــــــــ

I.    «آسیا در برابر غرب» | داریوش شایگان | انتشارات امیرکبیر
II.    بنگرید به:
«فلسفه‌ی هگل» | والتر استیس | حمید عنایت | انتشارات علمی فرهنگی
III.    بنگرید به:
Formalism and Marxism | Tony Bennett | Routledge
که ایده‌هائی کلّی از این بحث را در بر دارد.

۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۰

فراخوان هم‌کتاب‌خوانی پنجم: شب‌های روشن



داستایوفسکی را بیش‌تر با رمان‌های جنایت و مکافات، برادران کارامازوف و ابله می‌شناسیم. آثار کوتاه داستایوفسکی کم‌تر مورد توجه قرار گرفته‌اند. در میان آثارِ کوتاهِ وی، شب‌های روشن بیش‌ترین توجه را - شاید به‌واسطه‌ی اقتباس‌های سینماییِ معروفی که از آن صورت گرفته - به خود جلب کرده است.

+ شب‌های روشن | فیودور داستایوفسکی | سروش حبیبی | نشر ماهی

++ فکر می‌کنم می‌توانیم این خبرِ خوش - خوش برای خودمان البته - را بدهیم که هم‌کتاب‌خوانی دار فانی را وداع نگفته و باز هم ادامه خواهد یافت.