۲۱ بهمن ۱۳۸۸

هولدن بی‌تربیت نیست

شروع‌های خوب، همیشه به آدم خط می‌دهند که: از خواندن متن زیر لذّت خواهید برد – فارغ از این‌که واقعن لذّت می‌بریم یا نه. آغازهای بد هم اگر دست‌کم از خواندن منصرفمان نکنند، نشاط و شوقی که داشتیم از ما می‌گیرند و جدا از شیوه‌ی نگارش و نوع متن، برای ادامه بی‌حالمان می‌کنند. بعضی نویسنده‌ها تمام توانِ هنری‌شان را در آغاز جمع می‌کنند؛ که حکمن بی‌هوده هم نیست. حتّا اگر هم در بندهای بعد به دنبال اعجاز هنرمندانه‌ای که استاد در اوّل متن به کار برده‌اند بگردیم و نیابیمش، تا آخر متن منتظر ظهور دوباره‌ی آن خواهیم‌ماند و حضرتش را بی‌هنر و بی‌ادب نخواهیم برشمرد – اگر آغاز به قدر کافی قوی باشد. این‌چنین جادوی عنوان و آغاز را می‌توانیم از مهم‌ترین عوامل زیبایی و فنّی ساختن کلّ متن بنامیم.
در ناتور دشت هم جملات اوّل داستان – که از زبان هولدن است – در جلوی چشمانمان رژه نمی‌روند که: "لطفن مرا بخوانید، بی‌شک ضرر نمی‌کنید!"؛ بل‌که پُر هویداست راوی آن‌چنان که باید هم قصد بازگوکردن داستانش را ندارد – هرآیینه "خیلی هم عشقش نمی‌کشد تعریف کند" – و این‌گونه اعجاز نویسنده در آغاز نمایان می‌شود. نویسنده از همان ابتدا، به‌طور کاملن مخفی، سعی در ایجاد تعامل با مخاطب دارد: راوی خیلی هم مایل نیست به بیان ماجرا؛ و این به شوق خواننده برای ادامه می‌افزاید. این بند را نوشتن از هر کسی برنمی‌آید و همانندش را کم‌تر خوانده‌ایم؛ کمی بی‌احتیاطی باعث می‌شود خواننده ناخودآگاه از متن فراری شود. امّا در نوشته‌ی سلینجر این‌طور نیست. آشنایی با شخصیّت جدید و بی‌بدیل هولدن از یک طرف و ایجاز فوق‌العاده‌ی بند اوّل و نیز آغاز به توصیف‌های فوق‌العاده از سوی دیگر، شوق بی‌منتهای خواننده و عطش وی برای حدّاکثر آشنایی را فزونی می‌بخشد.
در آغازین بندها می‌فهمیم که با یک فرد عادی طرف نیستیم؛ توصیف‌های بی‌نظیر راوی از پدر و مادر، برادر و محیط مدرسه و دانش‌آموزان – حتّا اگر والدین و برادر و خواهرش و محیط‌های مزبور کاملن عادی و به دور از هرگونه ماوراء‌الطبیعه باشند – به ما نشان می‌دهد که با مکالمات و اغراق‌های روزمره‌ی یک شخصیّت مواجهیم، امّا این فرد به هیچ‌وجه روحیّات و تجربه‌های عادی یک نوجوان آمریکایی را ندارد – که با این تفاوت‌ها در طول داستان برخورد خواهیم داشت. همین فرق‌های کوچک هم هستند که اصل ماجرا را می‌سازند.

در نوشته‌های بعدی به دیگر جنبه‌های داستان خواهم‌پرداخت.

۱۷ بهمن ۱۳۸۸

تقدیم به آقای سلینجر؛ با عشق و نفرت

. . . چه‌کسی اهمّیّت می‌دهد پیرمردی که پنجاه سالِ تمام فقط برای خرید هفتگی‌اش از خانه‌ بیرون می‌آمد و تک‌واژه‌ای به احدی نمی‌گفت -و اگر می‌گفت برای شکایت از کسی که «حریم خصوصی»اش را پای‌مال کرده- حالا بمیرد؟ اصلاً سلینجر چند روز پیش مرد یا در سال هزارونه‌صد و پنجاه و خرده‌ای که به خانه‌ی تابه امروز مرموزش در نیو‌همپ‌شایر اسباب‌کشی کرد و زاویه گزید؟ اصلاً آیا باید به سلینجر و تمام زامبی‌های ادبی دنیا، رو بدهیم و زنده حساب‌شان کنیم و با دستان خود دستی‌دستی بزرگ‌ترشان کنیم از آن‌چه هستند، تا مثلاً «جامعه‌ی ادبی» ما را به جائی حساب کند و در بحث‌های کتاب‌خوان‌ها راه‌مان بدهند؟

×××

شاید هملت خودش هم نمی‌دانست که «بودن یا نبودن؛ مسأله این است»اش برای نویسنده‌ها چه حکایتی خواهد شد. شاملو که در ذیل این مونولوگ گفته بود: «بودن یا نبودن/ مسأله این نیست/ وسوسه این است...»، خوب فهمیده بود این را. تمام نویسنده‌ها بعد از مدّتی به افیونِ بودن (یا نبودن) مبتلا می‌شوند؛ کسی مثل هِمینگ‌وِی پیدا می‌شود که بودن را به ریالی نمی‌خرد و تیغ خودکشی بر روی شهرت‌اش (و بودن‌اش) می‌کشد؛ رومن گاری که بهترین رمان‌اش را با یکی از چندین نام مستعارش -یعنی "اِمیل آژار"- می‌نویسد؛ و حالا حضرت "جروم دیوید سلینجر" که تصمیم می‌گیرد در این جهان باشد ولی نه به عنوان عضوی شناسنامه‌دار. او برای این مشهور شد و مشهور ماند چون به‌زور می‌خواست مشهور نشود و مشهور نماند. او اتّفاقاً با این کار مجبور شد بیش‌تر چوب «بودن» را بخورد، نمونه‌اش عَرَض و عَرَض‌کشی از این دادگاه به آن‌یکی برای شکایت از این و آن. پس‌زدگی ِ مدرنیّت و واپس‌گرائی شبه‌زاهدانه، او را بر سر افواه انداخت. سلینجر کم‌تر از تیراژ و فروش کتاب‌هایش خواننده داشت؛ سلینجر مدتی -گیرم پنجاه سال- سکّه‌ی رایج محفل‌های ادبی شده بود. از دهه‌ی هشتاد در آمریکا، بریتانیا و کانادا به‌طور میان‌گین دومین کتاب تدریس شده زیر عنوان "literature" برای دبیرستانی‌ها بود. سلینجر در همین بلاد عزیزمان در نقش همان کراواتی‌ بود که آدم‌های باشعور و بافهم را از پیاده‌ها و پاپتی‌هائی مثل من جدا می‌کرد.

×××

سلینجر خودش را به خواب زد و ندانست که وجود یک نویسنده صرقاً برای خودش نیست که هر روزی که صلاح دید گم‌وگورش کند و به‌زعم خودش عزّتِ عُزلت را مُهنّاتر ببیند تا ذلّتِ شهرت را. سلینجر نفهمید که «هولدن کالفیلد»-ِ ناتوردشت حالا رفیق شفیق من و عدّه‌ای شده و دوست داریم آقای نویسنده برامان رفیق‌های دیگری هم به دنیا بیاورد. سلینجر این کار را نکرد چون ترسو بود؛ می‌ترسید آنی که به دنیا بیاوردش ناقص‌الخلقه شود و به اعتبارش ثلمه‌ای وارد کند. در دفتر کارش ده‌ها کتاب نوشته‌شده داشت که چاپ‌شان نکرد؛ نطفه‌ی ده‌ها فرزند را منعقد کرد و باز ترسید به دنیا بیاوردشان. البته احتمال‌اش هست بلائی (؟) که «ماکس برود» سر کافکا آورد و تمام کتاب‌های چاپ‌‌نشده‌‌ی کافکا را (که طبق وصیّت‌اش بایستی سوزانده می‌شد) چاپ کرد، کسی هم سر سلینجر بیاورد، که اگر بیاورد آن‌گاه شاید بشود فهمید که او چقدر «نویسنده» و «زنده» بوده و آیا چون کافکا بزرگ‌تر می‌شود یا نه.

×××

من شیفته‌ی یاغی‌گری‌های هولدن بودم و هستم؛ من آن‌صحنه‌ی انتظار "لین" برای "فرَنی" را از یاد نمی‌برم؛ من «یک روز خوش برای موزماهی» را رسماً بلعیدم!؛ من عاشق «تقدیم به ازمه؛ با عشق و نفرت»ام؛ راست‌اش این‌روزها کمی هم دل‌تنگ «نقّاش خیابان چهل و هشتم» شده‌ام...
به سه پاراگراف ابتدائی محل نگذارید؛ آن‌ها را نوشتم که به سنّت نیاکان‌ام پای‌بند نباشم که امروزه‌روز هم زنده‌ستیزند و مرده‌پرست؛ این‌ها را نوشتم که به خواسته‌ی استاد عمل کرده باشم که: «به مردگان نمره‌ی انضباط بدهید و بگذارید استراحت کنند»...

۱۴ بهمن ۱۳۸۸

تذکره

دوستان اعلا و اجل، اطبّای روحِ بی‌غدرِ قدَر، حکمای بی‌بدل؛ لازم دیدم چند نکته را درباره‌ی قالب‌بندی نوشته‌ها یادآور شوم:
اوّل این‌که نیازی به تغییر قلم و اندازه و این‌ها نیست؛ خود متون به شیوه‌ای یک‌سان نگاشته می‌شوند.
دوم این‌که بی‌زحمت همه‌ی متن را جاستیفای – در زفان بی‌گانه می‌نویسند Justify – و نیز راست‌به‌چپ نمایید.
سوم این‌که برچسب پیام را فقط و فقط نام کتاب – آن که در فهرست برچسب‌ها آمده‌است – انتخاب‌کنید؛ صرفن برای سهولت جستجو عرض‌می‌کنم و نظم.

والسّلام.