۶ فروردین ۱۳۸۹

ناتورِ ما

دوستان در پستهای قبل دین همه‌ی ما به "سلینجر" و "ناتور دشت"ش ادا کردند. مسلمن ناتور دشت موفقیت فراگیری در جذب "مخاطب عام" داشته و حتی دارد و هیچ شکی در این‌که این کتاب و نویسنده‌اش هر دو بخشی از سیر منطقی آنچه من به عنوان سواد ادبی می‌شنایم هستند؛ نیست. اما در مورد این کتاب، نویسنده‌اش و به خصوص ترجمه‌ی موجود در کتابفروشی‌هایش، حداقل برای من، بوهای ناخوشایندی به مشام می‌رسد.

***

نکته‌ی اول: نویسنده
نمی‌شود پیش‌بینی کرد که اگر "جروم دیوید سلینجر" نام‌آشنا در دوران جهالت کنج عزلت نمی‌گزید آیا توسط "توده"ی مخاطبان همین- قدر موفق شناخته میشد؛ یا اگر سالی یک‌بار بدلیل هر استفاده یا چاپ بی‌اجازهای روانه‌ی دادگاه نمی‌شد باز چنین اتفاقی می‌افتاد... در دیار کفر که مردم به ظاهر در ادبیات غوطه‌ورند نمی دانم ولی از دوروبریهای خودم چنین انتظاری نمیرد.
به طور یقین ما و سطح ادبیات امروز ما در حدی نیست که من به بزرگی مانند سلینجر خرده بگیرم ولی زورم به هم مسلک‌های خودم می‌رسد که: دوستان! نویسنده، نویسنده‌ای قویست؛ قبول، اما دیگر گند قضیه را بالا نیاورید... هر چیزی که در متن پیدا می‌کنید به فلسفه‌ی ذهن یا اساطیر یونان باستان یا هرچه که فعلن "ما از درکش عاجزیم" پیوند ندید... کتاب را بخوانید، و لطفن مانند طرفداران گروه‌های موسیقی با نویسنده‌اش برخورد نکنید!
صرفن جهت مستندسازی واژه‌ی "سلینجر" یا هر مشابه‌ی را در گوگل سرچ کنید و یادداشت‌های دیگران را بخوانید.

***

نکته‌ی دوم: کتاب
آنچه (و نه هرآنچه) هر خوانندهای از یک کتاب انتظار دارد با خواندن "ناتور دشت" براورده می‌شود و این موفقیت نویسنده در راضی نگه‌داشتن مخاطب تا پایان کتاب ستودنیست. البته جای تذکر دارد که حتی خوانندگان نویسندهای همچو "پائولو کوئیلو" هم در پایان کتاب مانند خرس شادند، اما آیا سلینجر با کوئیلو قابل قیاس است؟ و اگر نیست آیا همین شرایط برای سلینجر بوجود نخواهد آمد؟
حسین گفت:"...در آغازین بندها می‌فهمیم که با یک فرد عادی طرف نیستیم؛ توصیف‌های بی‌نظیر راوی از پدر و مادر، برادر و محیط مدرسه و دانش‌آموزان..."؛ در نظر من در بندهای ابتدایی کتاب ما بطور قطع می‌فهمیم که با "یک فرد عادی" طرف نیستیم اما در مورد لفظ "توصیف‌های بی‌نظیر"، در بخش "بی‌نظیر" اغراق را می‌توان یافت. این اولین توصیف نویسنده از والدینش در متن اصلی کتاب و ترجمه‌ی آن است:

“… my parents would have about two hemorrhages apiece if I told anything pretty personal about them. They're quite touchy about anything like that, especially my father. They're nice and all--I'm not saying that--but they're also touchy as hell…”

"...جفتشون خونروش دوقبضه می‌گیرن. هر دوشون سر این‌چیزا حسابی حساسن، مخصوصا پدرم. هردوشون آدمای خوبیان _ منظوری ندارم _ ولی عین چی حساسن..."(1)

از نظر من سه خط بالا تا حد زیادی جذاب، به‌شدت مخاطب‌پسند، باب میل خواننده و کاملن مطابق با شخصیت "هولدن" است و حتی در ترجمه بدلیل ذوق مترجم احتمال افزایش این جذابیت موجود است، اما اگر بخواهم انصاف بدهم هیچ مشخصه اختصاصی جز لحن هولدن در این توصیف یافت نمی‌کنم و اگر خواننده بی‌حوصله نباشد می‌تواند نمونه‌های دیگری مانند همین یکی را در تمام آثار سلینجر پیدا کند!

***

نکته‌ی سوم: آنچه در دستان ماست
برخلاف تمام جذابیت‌های ادبی کتاب خواندن ترجمه‌های کتاب به‌شدت کشنده است! در ترجمه‌ی اول کتاب که فکر کنم حدود سال 1345 به ترجمه‌ی "احمد کریمی" منتشر شده‌است؛ با "هولدن کلفیلد"ی برخورد می‌کنید که سعی دارد با رعایت تمام و کمالِ تمامِ شناسه‌های فارسی به عامیانه‌ترین شکل ممکن روایت کند. در مورد ترجمه‌ی احمد کریمی به نکته‌ی دیگری نمیتونم بند کنم چون در مورد چاپ، کتاب چاپ 1345 و از ظاهرش به از آن چیزی‌ست که ما الان در انقلاب می‌خریم! ولی همین کاربرد کامل شناسه‌ها خصوصن اگر کسی ترجمه‌ی "محمد نجفی" را خوانده باشد به‌شدت عذاب آور است. اما در مورد ترجمه‌ی و چاپ جناب نجفی،
اول، کتاب شامل هیچ یادداشتی اعم از نویسنده، مترجم، ناشر و یا ویراستار نیست که با توجه با مشکلات عظیم چاپی کتاب جای "؟" دارد.
دوم، کتاب پر است از "بولد"های بی‌مورد و زجرآور(2) که کاملن بدون شرح است!
سوم، قدیم‌ها رسم بود اسامی خارجی را در پاورقی بیاورند یا برای افزایش قیمت کتاب هم که شده در پایان کتاب همه را به زبان اصلی بیاورند. حال چه شده‌است که در طول کتابی دویست و چند صفحه‌ای تنها پاورقی موجود توضیحی درباره‌ی "کتاب سال" است (3)، خدا می‌داند!
چهار، کتاب حدود دو سال پیش در تجدید چاپ مربوط به نمایشگاه به ویراستِ دوم رسید، و ما هیچ تغییری در کتاب ندیدیم، حتی نام ویراستار محترم!!

____________________________________________
1- ناتور دشت، جروم دیوید سلینجر، محمد نجفی، ویراست دوم - انتشارات نیلا، صفحه
2- صفحه 15، 3 مورد
. صفحه 16، 3 مورد
. صفحه 9، 1 مورد
3- صفحه 31

۲۹ اسفند ۱۳۸۸

فوبیای تحریر

از نوشتن نترسیم.
نوشتن یک بند، دست‌بالا یک‌ربع طول می‌کشد و خلاص.
والسّلام – سال نو مبارک.

۱۳ اسفند ۱۳۸۸

ثبات

شیوه‌ی اطناب متن و ایجاد کشش در نویسندگان مختلف گونه‌گون است؛ چنان‌که در داستان‌هایی که فانتزی‌ترند یا حادثه‌ی بیش‌تری در آن‌ها به چشم می‌خورد، ایجاد گره‌ای جدید و افزودن به حوادث داستان از پیش پا افتاده‌ترین و عمومی‌ترین شیوه‌های اطناب داستان است – البته منظورم اطناب مخل نیست، اطناب به معنای کلمه.
گاه در برخی نوشته‌ها، اگر خود خالق آن باشیم، به جایی می‌رسیم که خلق یک اتّفاق نو در ابراز درون‌مایه یا حتّا در ادامه‌ی اشتیاق خواننده برای خواندن خلل ایجاد می‌کند. نام این مواقع را که کم‌تر اتّفاق می‌افتند، می‌گذارم ثبات. به نظرم ثبات نقطه‌ی مقابلِ تعلیق است: خواننده‌ای که معلّق به سر می‌برد، در گره‌ی داستان مانده و در اندیشه است تا نویسنده حادثه‌ی جدیدی بیافریند یا مسئله را حل کند و مخاطب را خلاص. امّا در ثبات، میل خواننده به تمرکز نویسنده روی موضوع است – در مورد آن توضیح بیش‌تر می‌خواهد یا به بیان آن به شیوه‌های مختلف علاقه نشان می‌دهد، ولی ذهنش به تغییر موضوع یا حتّا گاه گشودن گره‌ی داستان روی خوش نشان نمی‌دهد یا از آن می‌هراسد.
در ثبات نسبی، نویسنده می‌کوشد در عین پای‌بندی به قضیه‌ی مورد بحث، موضوع نوشته را کم‌کم به سمت و سوی دل‌خواه‌ش ببرد – که این تغییر مطلب درپناه نوشتن درباره‌ی آن، هم خواننده را اقناع می‌کند و هم در ایجاد مبحث نو ضمن حفظ سیّالیّت ذهن او کمک بزرگی‌ست. درحالی‌که در ثبات مطلق، گاه کار به آن‌جا می‌کشد که نویسنده مجبور به پایان داستان می‌شود – البته عمومن نویسندگان زبردست، عمدن به این نقطه می‌رسند؛ و این‌جاست که مخاطب عام، انگشت تعجّب به دندان می‌فشارد که: "پس چرا این‌طور شد؟!" که مخاطبان خاص(!) در پاسخ با حیرت می‌گویند که: "نفهمیدی؟"؛ حال‌آن‌که اصلن نویسنده قصد واگذاری تصویر و تصوّر باقیِ داستان به ذهن خواننده را داشته‌است! ازاین‌رو به نظرم خروج از ثبات مطلق و استحاله‌ی ماجرا سخت و دش‌وار است و تنها از برخی نویسندگان برمی‌آید.

در ناتور دشت نیز به ثبات از هر دو نوع برمی‌خوریم، و البته به‌طور مکرّر با ثبات مطلق مواجهیم، که نویسنده در آن‌ها چنان راه‌کار برون‌رفتی از قلمش می‌نمایاند که ناگزیر به این یقین می‌رسیم که برای ایجاد آن‌ها نقشه‌های زیرکانه‌ای در سر می‌پرورانده. البته لازم به ذکر است که این موقعیّت‌های دارای ثبات را نباید با تعلیق خواننده در صدد جستن پاسخ یا گشودن گره‌ها یک‌سان گرفت. برای تفهیم به‌تر، مثالی از داستان می‌آورم که از حالت‌های کلّی نوعی ثبات نسبی است: راوی در ناتور دشت آن‌چنان به تعریف خاطراتش از دوران دبیرستان پِنسی می‌پردازد که حالتی خارج از این محدوده برای او نمی‌توان تصوّر کرد؛ راه‌کار سلینجر برای فراتر رفتن، اخراج او از دبیرستان است. شاید در ابتدا به نظر برسد اخراج شخصیّت هولدن، کاملن به‌یک‌باره و سریع بوده، در صورتی که این‌طور نیست: پس از فراهم کردن پیش‌زمینه‌ی ذهنی مناسب برای خواننده – "آخه من اخراج شده‌بودم" – و بیان این موضوع که همه‌ی داستان در مرز دبیرستان نمی‌گذرد، شروع به توصیف وضعیّت پِنسی و شخصیّت‌ها و صحنه‌های آن می‌کند؛ چون خواننده در ثبات نسبی ذهنش برای درک بیش‌تر محیط دبیرستان و شیوه‌ی جای‌گزینی هولدن در آن‌جا به سر می‌برد. و سلینجر به‌طور کاملن نامحسوس و نرم، از این محیط خارج می‌شود – البته پس از آمادگی کامل خواننده برای تغییر.
اگر باز هم در داستان جست‌وجو کنیم، مسلّمن به مثال‌های به‌تری دست خواهیم یافت.