داستان با فصلی کوتاه شروع میشود که وصفکنندهی دهکدهی محل اقامت فردریک هنری و همسنگرانش است. آنچه که معمولاً از یک اثر هنری که در برابر جنگ میایستد و فریاد مخالفت سر میدهد، انتظار داریم، در همین فصل خود را نشان میدهد. فصل آغازین با این جمله به پایان میرسد: «در آغاز زمستان باران دائمی شروع شد و همراه باران وبا آمد، ولی جلوش را گرفتند، و سرانجام فقط هفت هزار نظامی از وبا مردند.»
در بخش اول - از آغاز کتاب تا بازگشت فردریک به جبههی جنگ - نه تنها فردریک بلکه تمام شخصیتها با جنگ کنار آمدهاند. جنگ برایشان مثل مرغابیهایی که امروز بر فراز دریا پرواز میکنند و فردا هم شاید سر و کلهشان پیدا شود، عادی است. آنچه که راوی به عنوان ابزار روایت از آن استفاده میکند، نه بیان اعتقادات و عواطف عمیق که صرفاً توصیفات فیزیکی سادهایست از محیطی که در آن زندگی میکند. میتوانید راوی وداع با اسلحه را با راوی قماربازِ داستایوفسکی مقایسه کنید. الکسی ایوانویچِ قمارباز همواره دارد آنچه در ذهنش میگذرد را تعریف میکند، فلسفه میبافد و برای خواننده توضیح میدهد که چرا باید امشب قمار کند. اما تمام آنچه که فردریک برایتان شرح میدهد، موهای بلند و بلوند کاترین است و طعم ورمونت روی تخت بیمارستان. شخصیتهای همینگوی علاقه ای به فکر کردن ندارند. آنها فقط زندگی میکنند.
xxx
«پس شما فکر میکنید که جنگ همینطور ادامه خواهد داشت؟ هیچطوری نخواهد شد؟»
«من نمیدونم. همین قدر میدونم که اتریشیها بعد از پیروزی دست از جنگ نمیکشند. مردم فقط بعد از آن که شکست خوردند، مسیحی میشن.»
«اتریشیها هم - غیر از بوسنیاییها - عیسوی هستند.»
«نمیگم همینطوری عیسوی کشکی، میگم مثل عیسای مسیح.»
کشیش چیزی نگفت.
«ما حالا همهمون نجیبتر شدهایم، چون که شکست خوردهایم. اگر پطرس حضرت مسیح را در باغ نجات داده بود، آن حضرت چهطور میشد؟»
فصل بیست و ششم، ص 231
xxx
آنچه که روایت در بخش اول را پایان میدهد، عاشق شدن فردریک است. چیزی که از این عشق به خواننده نشان داده میشود، بیشتر صورت مادی آن است. فردریک و کاترین عاشق جذابیت همدیگر هستند. بارها و بارها باید از زبان فردریک بخوانیم که کاترین چه موهای زیبایی دارد. آن دو در کنار هم به آرامش میرسند ولی هیچکدام قصد ندارند آدمهای عمیقی باشند. فلسفه نمیبافند. دامنهی واژگان محدودی را استفاده می کنند. در یک کلام، آدمهای سادهای هستند.
در بخش دوم روایت با تحول فردریک و نفرت او از جنگ مواجه میشویم. اما تحول فردریک یک تحول فکری نیست. از آنچه که از رابطهی عاشقانهاش هم میدانیم، مشخص است که هیچکدامشان با چیزی جز شکست احساسی مواجه نشدهاند. در گفتوگوی آخری که بین فردریک و کشیش رخ میدهد، فردریک میگوید که من فکر نمیکنم. کمی به یاد میآورم ولی فکر نمیکنم. دوری از کاترین برای فردریک یک شکست و یأس تمام عیار است اما نه یک یأس فکری، که یأسی احساسی. آشنایی با کاترین باعث درونگرا شدن فردریک نمیشود. دیالوگهای بخش دوم هماناند که در بخش اول خواندهایم. بنابراین اشتباه محض است که وداع با اسلحه را یک رمان عاشقانهی جنگی به حساب بیاوریم. وداع با اسلحه رمانی دربارهی شکست است. فردریک عاشق شده ولی حس شکست در همهی آدمهای داستان مشترک است: رینالدی و کشیش و سرگرد همان شکستی را حس کردند که فردریک تجربه کرد.
آنها، همهشان، زندگی کردند، شکست خوردند و نجیبتر شدند.